نام کتاب : الخصال ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 310
كوه كدا بود بسايه نشست جبرئيل به نزد وى آمد و سر او را گرفته و بدرخت كوبيد اسود بغلام خود گفت مگذار اين شخص با من چنين كند غلام گفت : من كسى را جز تو نمىبينم كه كارى با تو كند آنقدر سر خود بدرخت كوبيد كه مرد و همى فرياد ميكرد پروردگار محمد مرا كشت . مصنف اين كتاب گويد : در بارهء اسود قول ديگرى نيز طبق خبر ديگرى گفته شده است و آن اينكه پيغمبر باو نفرين كرد كه خداوند چشمش را كور كند و داغ فرزندش را بدلش نهد و آن روز كه باستقبال فرزند به كدا رفته بود جبرئيل به نزدش آمد و برگ سبزى بر روى او زد كه كور شد و بهمان حال ماند تا روز بدر داغ فرزندش را ديد و سپس مرد . و اما حارث بن طلاطلة از خانه اش بيرون شد و باد گرمى ميوزيد چون بخانه بازگشت مانند مرد حبشى سياه شده بود و گفت من حارث هستم خانواده او بر او خشمناك شدند و او را كشتند و او همى فرياد ميزد مرا پروردگار محمد كشت . و اما اسود بن حرث ، ماهى شورى خورد و تشنگى سختى او را گرفت كه پياپى آب نوشيد تا شكمش تركيد و مرد و همى ميگفت پروردگار محمد مرا كشت همهء اين پيش آمدها در يك ساعت بوده و سبباش اين بود كه اينان در محضر رسول خدا بودند بحضرتش عرض كردند اى محمد تا ظهر مهلتت ميدهيم اگر از گفتهء خود باز گشتى كه چه بهتر و گر نه تو را خواهيم كشت پيغمبر باندرون خانه اش رفت و در را بروى خود بست و از گفتهء آنان سخت غمناك بود كه جبرئيل همان دم به نزد پيغمبر آمد و عرض كرد يا محمد خداى سلام
310
نام کتاب : الخصال ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 310