نام کتاب : الخصال ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 108
و يك سر بريده و سه شتر و سه اسب وارد شد جبرئيل فرود آمد و جريان را گزارش داد پيغمبر بعلى فرمود : اى ابو الحسن دوست دارى كه من سرگذشت تو را بگويم ؟ منافقين گفتند او تا اين ساعت گرفتار امواج غم و اندوه بود و اكنون ميخواهد سرگذشت على را بيان كند پيغمبر فرمود : نه يا ابا الحسن تو خود بيان كن تا اين جمع از زبان خودت شنيده باشند عرض كرد : بلى يا رسول الله چون بوادى رسيدم اين سه نفر را ديدم كه بر شتران سوارند بانگ بر من زدند كه كيستى ؟ گفتم من على بن ابى طالب عموزاده رسول خدايم گفتند : ما براى خدا فرستاده اى نمىشناسيم گرفتارى تو در دست ما با گرفتارى محمد يكسان است در اين موقع صاحب اين سر بريده بر من حمله كرد و زد و خوردى ميان ما رد و بدل شد و باد سرخى وزيدن گرفت كه صداى شما در آن ميان بگوشم رسيد و شما فرموديد گريبان زره اش را براى تو پاره كردم رگ شانه اش را بزن ، زدم و كارگر نشد سپس باد سياهى وزيد كه صداى تو را يا رسول الله در آن ميان شنيدم كه ميفرمودى زره اش را براى تو از روى رانش بر كنار زدم بر رانش بزن پس من ضربتى برانش زدم كه ران از بدن جدا شد و بر زمينش افكندم و سرش را بريدم . بدن بىسر را بدور انداخته و سرش را برگرفتم ، اين دو مرد بمن گفتند : ما شنيدهايم كه محمد رفيق است و مهربان و دلسوز ، ما را با خود به نزد او به بر و در كشتن ما شتاب مكن و اين رفيق ما با هزار سوار برابر بود پس پيغمبر فرمود : اما آن صداى گوش خراش اولى صداى جبرئيل بود و اما آواز ديگر آواز ميكائيل . يكى از دو مرد را پيش آر ، على يكى از آن دو را پيش كشيد پيغمبر فرمود : بگو ( لا اله الا الله ) و گواهى بده كه من ( محمد ) رسول خدايم گفت : كوه ابو قبيس را بدوش كشيدن دوستتر دارم تا گفتن اين كلمه . فرمود : يا ابا الحسن اين مرد را ببر و گردنش را بزن ( پس على ( ع ) گردنش را زد ) سپس فرمود : آن ديگر را پيش آر ، پيش كشيد ، فرمود : بگو ( لا اله الا الله ) و گواهى ده كه من فرستاده خدايم گفت : مرا نيز بنزد رفيقم بفرست فرمود : يا ابا الحسن ببر و گردنش را بزن امير المؤمنين عليه السّلام از جاى برخاست كه گردنش را بزند جبرئيل فرود آمد و عرض كرد يا محمد پروردگارت سلام ميرساند و ميفرمايد او را
108
نام کتاب : الخصال ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 108