نام کتاب : الأمالي ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 665
سپس بمن گفت اى ابا صلت بمن بياموز آن سخن را كه گفتى گفتم بخدا هم اكنون آن كلام را فراموش كردم و راست گفتم ، دستور داد مرا حبس كنند و امام رضا را دفن كنند و يك سال زندانى بودم و بمن سخت گرفتند و شبى را بيخواب شدم و دعائى بدرگاه خدا كردم كه محمد و آل محمد را ياد نمودم و بحق آنها خواستم كه بمن فرجى دهد دعايم تمام نشده بود كه امام نهم وارد شد و بمن گفت اى ابو صلت سينه ات تنگ است ؟ گفتم بخدا آرى ، فرمود برخيز و بيرون رو . سپس دست خود را بزنجيرهائى كه بر من بود گشود زود آنها را و دست مرا گرفت و از در زندان بيرون آورد و پاسبانان و غلامان مرا ميديدند و نميتوانستند با من سخن گويند و از در خانه بيرون شدم و فرمود هر جا خواهى برو در امان خدا كه باو نرسى و او بتو نرسد هرگز ، بوصلت گفت تا كنون هم بمأمون برنخوردم و صلى الله على رسوله محمد و آله الطاهرين و * ( حَسْبُنَا الله وَنِعْمَ الْوَكِيلُ ) * . مجلس نود و پنجم - روز چهار شنبه دوازده روز بآخر ماه شعبان سال 368 مانده در مشهد امام رضا ( ع ) 1 - محمد بن عذافر از پدرش نقل كرده كه بامام باقر ( ع ) گفتم چرا خدا مردار و خون و گوشت
665
نام کتاب : الأمالي ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 665