نام کتاب : الأمالي ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 664
از آن بيرون شد و رفت گفتم يا ابن رسول الله اكنون مامون مىآيد و امام رضا را از ما ميخواهد چه كنيم ؟ فرمود خاموش باش كه بزودى برگردد اى ابا صلت پيغمبرى در مشرق زمين نميرد و وصيش در مغرب زمين بميرد جز آنكه خداى عز و جل ميان جان و تن آنها جمع كند هنوز گفتگو تمام نشده بود كه سقف شكافت و تابوت فرود آمد و امام برخاست و جنازه امام رضا را درآورد از ميان تابوت و آن را بر بستر گذاشت و گويا غسل و كفن نديده بود و فرمود اى ابا صلت برخيز و در را باز كن براى مامون ، من در را گشودم مامون با غلامانش بر در بودند و مامون گريان و ماتم دار وارد شد گريبان دريده و سيلى برخ زده و مىگفت يا سيداه داغت را ديدم و وارد باتاق شد و بالاى سرش نشست و گفت او را تجهيز كردند و دستور داد قبرش را بكنند و من در محل قبر حاضر شدم و هر چه امام رضا گفته بود عيان شد يكى از حاضرانش گفت مگر معتقد نيستى كه او امام است گفت چرا گفت امام را بايد بالاى سر دفن كرد و دستور داد سمت قبله قبر او را كندند ، گفتم بمن دستور داده براى او تا هفت پله بكنم و ضريحش را زير بزنم ، گفت تا آنجا كه ابا صلت مىگويد بكنيد جز دستور ضريح كه بايد آن را لحد سازيد چون ديد رطوبت در آن عيان شد و ماهيان و چيزهاى ديگر را مامون گفت هميشه رضا بما عجائب مينمود در زندگى و پس از مرگش هم مينمايد وزيرى كه با او بود گفت ميدانى تو را چه خبرى داده ؟ گفت نه گفت بتو خبر داده كه ملك شما بنى عباس با آنكه بسياريد و مدت شما طولانى است و بشماره اين ماهيانيد چون نوبت شما تمام شد و آثارتان برافتاد و دولت شما بپايان رسيد خداى تبارك و تعالى مردى از ما را بر شما مسلط كند و تا نفر آخر شما را فنا كند ، گفت راست گفتى ،
664
نام کتاب : الأمالي ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 664