نام کتاب : الأمالي ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 597
و دوست دوستش در بهشت . 5 - ابن عباس گويد در سفر صفين خدمت امير المؤمنين ( ع ) بودم چون به نينوا در كنار فرات رسيد بآواز بلند فرياد زد اى پسر عباس اينجا را ميشناسى ؟ گفتم يا امير المؤمنين نه ، فرمود اگر چون منش ميشناختى از آن نگذشتى تا چون من گريه كنى و چندان گريست كه ريشش خيس شد و اشك بر سينه اش روان شد و با هم گريه كرديم و ميفرمود واى واى مرا چه كار با آل ابو سفيان ، چه كار با آل حرب حزب شيطان و اولياء كفر صبر كن اى ابا عبد الله كه پدرت بيند آنچه را تو بينى از آنها سپس آبى خواست و وضوى نماز گرفت و تا خدا خواست نماز كرد سپس سخن خود را باز گفت و بعد از نماز و گفتارش چرتى زد و بيدار شد و گفت يا ابن عباس گفتم من حاضرم فرمود خوابى كه اكنون ديدم برايت بگويم گفتم خواب ديدى خير است ان شاء الله گفت در خواب ديدم گويا مردانى فرود آمدند از آسمان با پرچمهاى سفيد و شمشيرهاى درخشان بكمر و گرد اين زمين خطى كشيدند و ديدم گويا اين نخلها شاخههاى خود را با خون تازه بزمين زدند و ديدم گويا حسين فرزند و جگر گوشهام در آن غرق است و فرياد ميزند و كسى بدادش نميرسد و آن مردان آسمانى ميگويند صبر كنيد اى آل رسول شما بدست بدترين مردم كشته شويد و اين بهشت است اى حسين كه مشتاق تو است و سپس
597
نام کتاب : الأمالي ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 597