نام کتاب : الأمالي ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 264
ديده او ديدم ميدرخشيد و در رويش تفرس كردم از آن بوى مشك يافتم و در من اثر كرد تا يك قطعه مشك شدم از بوى خوش آن و آمنه برايم گفت كه چون درد زائيدن مرا گرفت و كارم سخت شد غوغا و سخنى شنيدم كه مانند سخن آدميان نبود و پرچمى از سندس ديدم بر تيره اى از ياقوت ميان آسمان و زمين زدهاند و نورى از سرش تتق كشيد تا بآسمان رسيد و كاخهاى شام را ديدم كه گويا ، مشعله اى از آتش است و نور ميدهد و در اطراف خود از پرندههاى قطاة امر بزرگى ديدم كه پرهاى خود را گرد من پراكندهاند و ديدم شعيره اسديه بر من گذشت و گفت اى آمنه كاهنان و بتها از دست پسر تو چه ميكشند و مردى جوانى ديدم كه از همه مردم بلندتر و سفيدتر و خوش لباستر بود و بگمانم عبد المطلب بود نزد من آمد و او را از من گرفت و آب دهان بدهانش انداخت و طشتى از طلا داشت كه زمردنشان بود و شانه اى از طلا و شكم او را شكافت و دلش را بيرون آورد و شكافت و نقطه سياهى از آن برآورد و دور انداخت سپس دستمالى از حرير سبز بدر آورد و گشود و در آن گرد سفيدى بود و دلش را از آن پر كرد و بجاى خودش گذاشت و دست بر شكمش كشيد و او را بزبان آورد و نفهميدم آن كودك چه گفت جز آنكه آن مرد گفت در امان و نگهدارى و پرستارى خدا من دلت را از ايمان و حلم و علم و يقين و خرد و شجاعت انباشتم توئى خير البشر خوشا بر كسى كه پيرويت كند و واى بر كسى كه مخالف تو گردد سپس بسته ديگرى از حرير سفيد برآورد و گشود و در آن خاتمى بود و بكتف او مهر نهاد و گفت خدا بمن دستور داده است كه بتو از روح القدس بدمم در او دميد و پيراهنى بر او پوشيد و گفت اين امان تو است از آفات دنيا ، اى عباس اينها است كه من بچشم خود ديدم عباس گفت من آن روز خواندن
264
نام کتاب : الأمالي ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 264