نام کتاب : الأمالي ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 226
در آن جز وقتى بميريم ، حارث گفت يا امير المؤمنين خود نصارى اين را ميدانند ؟ فرمود اگر ميدانستند مسيح را در برابر خدا پرستش نميكردند گويد من نزد ديرانى رفتم و گفتم تو را بحق مسيح چنانچه مينواختى ناقوس را بنواز گويد او نواخت و من كلمه بكلمه گفتم تا رسيد بجمله آخر گفت بحق پيغمبرتان قسم كى شما را باين خبر داده ؟ گفتم اين مرديكه ديروز با من بود ، گفت ميان او و پيغمبر خويشى است ، گفتم پسر عم او است گفت بحق پيغمبرتان آن را از پيغمبر شما شنيده ؟ گفتم آرى ، مسلمان شد و گفت بخدا من در تورات خواندم كه در پايان انبياء پيغمبرى باشد كه آنچه ناقوس گويد تفسير كند . 4 - انس گويد من با دو مرد ديگر از اصحابش در شب بسيار تاريكى خدمت رسول خدا ( ص ) بوديم رسول خدا ( ص ) فرمود بدر خانه على برويد در خانه على آمديم و سبك در را زديم على ( ع ) با ازارى از صوف و ردائى مانندش شمشير رسول خدا را در دست داشت و بيرون آمد و فرمود تازه ايست ؟ گفتم خير است رسول خدا ( ص ) بما دستور داد آمديم و خود او هم دنبال است رسول خدا هم رسيد و فرمود اى على گفت لبيك فرمود آنچه را ديشب برايت پيش آمد باصحابم خبر بده عرضكرد يا رسول الله شرم دارم فرمود خدا را از حق شرم نيايد على گفت يا رسول الله ديشب جنب شدم از فاطمه دختر رسول خدا ( ص ) و آب خواستم در خانه كه غسل كنم آب نبود حسن را از طرفى فرستادم و حسين را از طرفى و دير كردند من بپشت خوابيده بودم كه هاتفى از تاريكى خانه آواز داد برخيز اى على اين سطل آب را بگير و غسل
226
نام کتاب : الأمالي ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 226