نام کتاب : الأمالي ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 185
نهاد و بما دستور داد خاك بر آن انباشتيم و از آنجا كوچ كرد و اندكى رفتيم گفت كدام شما جاى چشمه را ميداند ؟ گفتيم يا امير المؤمنين همه ميدانيم برگشتيم و هر چه جستجو كرديم جان آن را ندانستيم ، گمان كرديم امير المؤمنين بسيار تشنه است و باطراف نگران شديم و صومعه راهبى عيان شد ، نزديك آن رفتيم راهبى بود كه از پيرى ابروانش بر چشمانش افتاده بود ، گفتيم اى راهب آبى دارى كه بمولاى خود بنوشانيم گفت آبى دارم كه دو روز است آن را خوشگوار كردم آبى براى ما آورد تلخ و بدمزه ، گفتيم دو روز است كه براى شيرين كردن آن صرف وقتى كردى و هنوز باين بدمزه ايست كاش از آن آبى نوشيده بودى كه سرور ما بما داد و داستان آن را برايش باز گفتيم ، گفت اين سرور شما پيغمبر است گفتيم نه ، وصى پيغمبر است پس از آنكه از ما وحشت داشت نزد ما فرود آمد و گفت مرا نزد سرور خود بريد او را برديم چون امير المؤمنين او را ديد فرمود شمعون ، راهب گفت آرى من شمعونم و مادرم مرا بدان ناميده و جز خدا كسى آن را نميدانست و تو هم دانستى از كجا دانستى ؟ اكنون نشانه امامت را تكميل كن تا من هم ايمان خود را بتو تكميل كنم فرمود اى شمعون چه ميخواهى ؟ گفت داستان اين چشمه و نامش را ، فرمود اين چشمه را حوما نام دارد و از بهشت است و سيصد و سيزده وصى از آن نوشيدهاند و من آخر اوصيائى هستم كه از آن نوشيدم راهب گفت در همه كتابهاى انجيل چنين ديدهام و گواهى ميدهم كه معبود حقى جز خدا نيست و محمد رسول خداست و تو وصى محمدى و آن راهب با امير المؤمنين كوچيد تا بجبهه صفين و در عاندين نزول كرد وقتى دو لشكر بهم زدند اول كس بود كه شربت شهادت نوشيد امير المؤمنين بالينش آمد و اشك از ديدگانش سرازير بود و ميفرمود هر مردى با كسى است كه او را دوست دارد ، اين راهب روز قيامت رفيق
185
نام کتاب : الأمالي ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 185