نام کتاب : الأمالي ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 179
خدا ميكرد ناله اى ميزد كه از آن بيهوش ميشد و چون بنماز ميايستاد برابر خدا لرزه بر اندامش مىافتاد و چون ياد بهشت و دوزخ مىافتاد چون مار گزيده پريشان ميشد و از خدا بهشت ميخواست و باو از دوزخ پناه ميبرد و هميشه آيه از قرآن نميخواند كه * ( يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا ) * داشت جز آنكه ميگفت لبيك اللهم لبيك و در هر حال كه ديده ميشد ذكر خداى سبحانه ميكرد و از همه مردم راست گفتارتر و شيواتر بود يك روز بمعاويه گفتند كاش بحسن بن على بن ابى طالب فرمان ميكردى بمنبر برآيد و سخنرانى كند تا نقص او بمردم عيان گردد او را خواست و گفت بمنبر برآ و سخنانى بگو كه ما را پند دهى برخاست بالاى منبر رفت حمد خدا و ستايش او نمود و فرمود ايا مردم هر كه مرا ميشناسد ميشناسد و هر كه مرا نمىشناسد من حسن بن على بن ابى طالبم و زاده بانوى زنان جهانيان فاطمه دختر رسول خدا ( ص ) منم پسر خير خلق الله منم پسر رسول خدا ( ص ) منم صاحب فضايل منم صاحب معجزات و دلائل منم پسر امير المؤمنين منم كه از حق خود بر كنارم من و برادرم حسين دو سيد جوانان اهل بهشتيم منم پسر ركن و مقام منم پسر مكه و منى منم پسر مشعر و عرفات . معاويه گفت اى ابا محمد اين سخن را بگذار و وصف خرما را بگو فرمود بادش بدمد و گرمايش برساند و سرمايش گوارا سازد سپس بسخن خود برگشت و فرمود منم امام خلق خدا و زاده محمد ( ص ) ، معاويه ترسيد از گفتارش شورشى پديد آيد ميان مردم گفت اى ابا محمد آنچه گفتيد بس است پائين بيا آن حضرت فرود آمد .
179
نام کتاب : الأمالي ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 179