نام کتاب : اللهوف في قتلى الطفوف ( فارسي ) نویسنده : السيد ابن طاووس جلد : 1 صفحه : 65
كنند . چون دانست كه در خانه هانى پنهان است ، محمد بن اشعث و اسماء بن خارجه و عمرو بن حجاج را طلبيد وگفت : " چرا هانى به ديدن ما نمىآيد ؟ " گفتند : " نمىدانيم ، ولى مىگويند هانى بيمار است . " ابن زياد گفت : " شنيده ام كسالتش رفع شده است و پشت درب خانه خود مىنشيند . اگر بدانم واقعا مريض است به عيادت او مىروم . ولى شما برويد و به او بگوييد كه حق ما را ضايع نكند و به ديدار ما بيايد . زيرا من دوست ندارم شخصى چون او كه از اشراف عرب است ، از من دور و حقش تباه و ضايع شود . " آن سه نفر ، اول شب به خانه هانى آمدند و گفتند : " چرا به ديدن امير نمىآيى ؟ در صورتى كه او از حال تو جويا شد وگفت كه اگر بدانم مريض است او را عيادت مىكنم . " هانى گفت : " بيمارى مانع از رفتن شده است . " گفتند : " ابن زياد اطلاع پيدا كرده است كه شبها بر درب خانه خود مىنشينى . او از نيامدن تو ناراضى است . اين مرد قدرتمند ، بى اعتنايى نمودن و جفا كردن را از مردى چون تو كه بزرگ طايفه خود هستى ، نمىتواند تحمل كند . ما تو را قسم مىدهيم كه بر مركبت سوار شوى و با ما به ديدن او بيايى . " هانى لباسهاى خود را پوشيد و بر استر خود سوار و همراه ايشان روانه شد تا نزديك قصر دار الاماره رسيد . حس كرد گرفتاريهايى در انتظار او است . بدين جهت به حسان بن اسماء بن خارجه گفت : " اى پسر برادر ! به خدا قسم من از اين مرد ( يعنى ابن زياد ) خائفم . تو چه عقيده اى دارى ؟ " گفت : " عمو جان ! به خدا سوگند من هيچ ترسى براى تو ندارم و تو هم اين افكار را از سرت بيرون كن . " ولى حسان نمىدانست كه ابن زياد براى چه هانى را طلبيده است . هانى با كسانى كه همراهش بودند بر ابن زياد وارد شد . عبيدالله نگاهش كه به هانى افتاد ، گفت : " أتاك بخائن رجلاه " يعنى كسى كه به تو خيانت مىكند با پايش نزد تو آمده است . سپس رو به جانب شريح قاضى [1] كه نزدش نشسته بود نمود و به سوى هانى اشاره
[1] شريح قاضى كندى : اصلا از اهالى يمن بود . در زمان عثمان وعلى ( ع ) ومعاويه ، والى كوفه بود ، تا
65
نام کتاب : اللهوف في قتلى الطفوف ( فارسي ) نویسنده : السيد ابن طاووس جلد : 1 صفحه : 65