نام کتاب : اللهوف في قتلى الطفوف ( فارسي ) نویسنده : السيد ابن طاووس جلد : 1 صفحه : 231
يزيد گفت : " سوء رفتارى است كه آن را از اخزم مىشناسم ، و آيا جز اين است كه مار ، مار به دنيا مىآورد ؟ " [1] يزيد ، سپس به على بن الحسين ( ع ) گفت : " آن سه حاجتى كه به تو وعده كرده ام بگو تا برآورم . " حضرت فرمود : " اول آن كه سر مقدس پدرم حسين ( ع ) را بدهى تا آن صورت نازنين را ببينم . " " دوم آن كه اموالى را كه از ما غارت شده است ، به ما بازپس داده شود . " " سوم آن كه اگر تصميم كشتن مرا دارى ، شخص امينى را معين كن كه اين زنها را به مدينه برساند . " يزيد گفت : " اول آن كه صورت پدرت را هرگز نخواهى ديد ، دوم آن كه من تو را عفو كردم و از كشتنت درگذشتم ، و زنان را كسى جز تو به مدينه باز نمىگرداند ، و اما اموالى را كه از شما برده اند ، من در عوض چندين برابر قيمت آن را به شما مىپردازم . " زين العابدين ( ع ) فرمود : " ما از اموال تو چيزى نمىخواهيم و بگذار از اموالت چيزى كم نشود . ولى ما اموال غارت شده خود را مىخواهيم . زيرا بافته هاى مادرم فاطمه ، دختر محمد ( ص ) و مقنعه و گردنبند و پيراهن او در ميان آنهاست . " يزيد دستور داد آن اموال را باز آوردند و دويست دينار از مال خود بر آن افزود و به زين العابدين ( ع ) داد . حضرت سجاد ( ع ) آن را گرفت و در ميان فقرا و مساكين تقسيم كرد . پس از آن يزيد دستور داد اسيران خاندان حسين ( ع ) را به وطنشان ، مدينة الرسول ، برگردانند .
[1] مصرع اول شعر از ابى أخزم طايى است . او پسرى داشت كه نامش أخزم بود و نسبت به پدر بد رفتار بود . اخزم مرد و چند پسر از او باقى ماند . روزى پسرانش بر جد خود ابى اخزم هجوم آوردند و او را مجروح ساختند .
231
نام کتاب : اللهوف في قتلى الطفوف ( فارسي ) نویسنده : السيد ابن طاووس جلد : 1 صفحه : 231