باديه نشينى وارد شد و جامهء آن حضرت صلَّى اللَّه عليه و آله را بدست گرفت و گفت : اندكى از حاجتم نگفته مانده است ، مىترسم فراموش كنم . رسول خدا صلَّى اللَّه عليه و آله بلافاصله از جاى خود برخاست و همراه او رفت و حاجتش را برآورد و بازگشت و به اقامهء نماز پرداخت . [ ادب المفرد بخارى ص 169 ] به سند خود ، از « ابو رفاعهء عدوى » نقل كرده است ، هنگامى كه رسول خدا صلَّى اللَّه عليه و آله مشغول ايراد خطابه بود ، بحضور مباركش شرفياب شدم و عرض كردم : مرد غريبى هستم كه دوست دارم ، احكام و دستورهاى دينى را به من ياد دهى . رسول خدا صلَّى اللَّه عليه و آله توجهى به من كرد و از ادامه خطبه خوددارى نمود و فرمود : كرسى ( صندلى ) حاضر كنند - كه به نظر مىآمد پايههايش از آهن باشد و يا به گفته « حميد » ، چنان به نظر مىرسيد كه پايههايش ، از چوب سياه رنگ باشد - چنين كردند . پيغمبر اكرم صلَّى اللَّه عليه و آله بر فراز آن قرار گرفت ، از احكامى كه خداوند متعال به آن حضرت القاء كرده بود به من ياد داد سپس خطبه را ادامه داده و به آخر رسانيد . [ صحيح مسلم ] در كتاب « فضائل » در باب خوش اخلاقى و اينكه پيغمبر اكرم صلَّى اللَّه عليه و آله از همهء مردم خوش اخلاقتر بود ، به سند خود ، از « انس » روايت كرده است كه رسول خدا صلَّى اللَّه عليه و آله از همهء مردم ، خوشخوتر بود ؛ در يكى از اوقات ، رسول خدا صلَّى اللَّه عليه و آله مرا براى انجام كارى گسيل داشت ، به زبان گفتم ، به خدا سوگند اين كار را انجام نمىدهم و در دل گفتم ، به فرمان آن حضرت رفتار خواهم كرد ؛ بدين منظور از حضور مبارك رسول خدا صلَّى اللَّه عليه و آله خارج شدم ، در بازار به كودكانى رسيدم كه سرگرم بازى بودند ، اندكى ايستاده و به بازى آنها نگاه كردم كه در اين هنگام احساس كردم دستى از پشت سر به گردنم برخورد كرد ، بىدرنگ به پشت سر برگشتم ، رسول خدا صلَّى اللَّه عليه و آله را مشاهده كردم كه مىخندد و به من فرمود : اى انس ! از وضع تو پيداست كه دنبال انجام دادن فرمان من مىروى ! عرض كردم : بديهى