نام کتاب : تاريخ الطبرى ( فارسي ) نویسنده : محمد بن جرير الطبري جلد : 1 صفحه : 5771
زلال تر از آن ديده اى ؟ » گويد : چنان كردم و گفتم : « اى امير مؤمنان ، هرگز چنين چيزى نديدهام . » گفت : « چه چيز خوش است كه بخورند و از اين آب روى آن بنوشند ؟ » گفتم : « امير مؤمنان بهتر داند . » گفت : « رطب آزاد . [1] » گويد : به هنگامى كه اين سخن را مىگفت ، صداى لگامهاى بريد را شنيد ، روى بگردانيد و نظر كرد ، چند استر از استران بريد بود كه بر دنبال آن جعبه ها بود كه در آن تحفه ها بود . به يكى از خادمان خويش گفت : « برو ببين آيا در اين تحفه ها رطب هست ؟ و اگر رطب در آن ميانه هست ببين اگر آزاد هست بيار » . گويد : پس او شتابان بيامد و دو سبد مىآورد كه رطب آزاد در آن بود ، گويى هماندم از نخل چيده شده بود ، وى سپاس خداى تعالى كرد و ما از آن بسيار شگفتى كرديم . گفت : « نزديك شو و بخور . » او و ابو اسحاق بخوردند ، من نيز با آنها بخوردم و همگى از آن آب بنوشيديم . هيچكداممان از جاى برنخاستيم مگر آنكه تبدار بوديم و مرگ مأمون از اين بيمارى بود ، معتصم نيز همچنان بيمار بود تا وارد عراق شد ، من نيز هنوز بيمارم و نزديك مرگ رسيدهام . » گويد : وقتى بيمارى مأمون سخت شد كس از پى عباس پسر خويش فرستاد ، پنداشت كه سوى وى نمىآيد ، اما بيامد . مأمون سخت بيمار بود و عقلش آشفته بود ، نامه ها دربارهء ابو اسحاق بن رشيد فرستاده شده بود . عباس روزى چند به نزد پدر خويش بماند . مأمون پيش از آن به ابو اسحاق وصيت كرده بود . به قولى وقتى وصيت مىكرد عباس و فقيهان و سرداران و دبيران حضور داشتند ، وصيت وى چنين بود :