نام کتاب : تاريخ الطبرى ( تاريخنامه طبرى ) ( فارسي ) نویسنده : محمد بن جرير الطبري جلد : 1 صفحه : 487
و بازگردند . و دارا نيز از لشكر اسكندر بترسيد و نيّت صلح كرد . چون ديگر روز ببود ، دارا سپاه را گرد كرد ، گفتا : صلح كنيم يا حرب ؟ حاجبان او را گفتند : حرب . از آنكه اندر دل داشتند كه او را به حرب اندر بكشند . و هر كه را از سپاه دل به دو بد بود ، گفتند : حرب كن . پس دارا بر نشست و اسكندر آگاهى نداشت . سپاه ديد به حرب آمده ، بترسيد و خواست كه هزيمت شود . چون سپاه دارا حمله كردند ، آن دو حاجب از پس دارا در آمدند و او را طعنهاى بزدند بر پهلو به نيزه و از ديگر سوى بيرون بردند ، و او از اسب بيفتاد . و ايشان هر دو بجستند و اسكندر را بگفتند كه ما دارا را از اسب بيفگنديم . اسكندر با خاصگان خويش بيامد بنزديك دارا ، و او را بديد بر زمين به خاك اندر همى گشت و خون از وى همى رفت . و چون نزديك آمده بود از اسب فرود آمد و به زمين بر نشست و سر دارا بر كنار نهاد و خاك از رويش پاك كرد و او را ملك خواند و گفتا : يا ملك ! نخواستم كه ترا چنين بينم . الحمد الله نه از من آمد بر تو و از كسهاى تو آمد بر تو . اكنون هر حاجتى كه دارى بخواه و بفرماى . دارا چشم باز كرد و گفت : مرا به تو سه حاجت است : يكى آنكه خون من نگذارى كه باطل شود ، و ديگر دختر مرا ، روشنك ، به زنى كنى ، و سديگر مهتران عجم را نيكو دارى و ايشان را برده نكنى . اسكندر گفت : هر سه حاجت روا كنم . و دارا بمرد . اسكندر او را به تابوت اندر كرد .
487
نام کتاب : تاريخ الطبرى ( تاريخنامه طبرى ) ( فارسي ) نویسنده : محمد بن جرير الطبري جلد : 1 صفحه : 487