نام کتاب : تاريخ الطبرى ( تاريخنامه طبرى ) ( فارسي ) نویسنده : محمد بن جرير الطبري جلد : 1 صفحه : 449
و ملك از تو بشود . چه من چنان شنيدم كه تو خلق را از بتپرستى نهى مىكنى و دين پدر را همى مخالف شوى و دينى ديگر همى آرى ، و اين خلق بدين سبب ترا مخالف شوند و با تو حرب كنند ، و اين نه از خرد بود كه همه خلق را مخالف شوى ، و اگر چنين كنى تو نه از پدر خويش باشى ، و من اين را بهر شفقت و مهر مادرى مىگويم كه نيكى و بدى تو امروز مرا بود . او گفت : اى مادر ! ترا خداى عزّ و جلّ مىبايد پرستيدن و اين بتان را دست باز داشتن . گفت : من [ a 85 ] [ دين ] پدران خويش دست باز ندارم . ملك گفت : اى مادر ! ميان من و تو رحم ببريد و ترا بر من حقّى نماند . و خليفهء خويش را بفرمود تا مادرش را بيرون برد و گفت : اگر مسلمان شود و اگر نه او را بكش . مادرش را ببرد و مسلمان نگشت ، او را بكشت ، و مردمان بترسيدند و گفتند : او را با مادرش محابا نيست و او را بكشت ، ما را نيز بكشد . و خلق بسيار به مسلمانى آمدند . گروهى به راستى و گروهى به منافقى از بيم جان خويش . و خلق گرد آمدند و گفتند ما را به زمين ملكى ديگر بايد شدن تا آنجا توانيم بت پرستيدن . پس ايشان را خبر آمد كه در زمين هندوستان ملكى هست بتپرست . اين همه مردمان برخاستند و برفتند از پادشاهى او و به هندوستان شدند ، و نام آن ملك زرخ بود ، و او را آن خبر بگفتند و گفتند : ما غريبان آمدهايم از زمين شام . ملك ايشان را بخواند و گفت : شما كيستى ؟ گفتند : رهيان تو . گفت : از كجا آمديد ؟ گفتند : از زمين شام ، و ما مردمانى بوديم هميشه بر دين تو ، و پادشاهى از ما پديد آمد جوان و كودك ، و دين بتپرستى را بدل كرد ، و ما بر دوستدارى تو آمديم ، و با آن ملك هيچكس نيست و تو بدان حقّترى . و آن جايى است خوش با آب روان و باغها و درختان و خرّمى ، و چون تو آنجا آيى ايشان همه پيش تو آيند و ترا بىحرب بپذيرند و كليد گنج خانه ها و خواسته ها به تو سپارند ، و كس ترا از آن باز ندارد . ملك گفت : شما نيكو گفتيد و ليكن من امينان خويش را بفرستم تا آنجا شوند به جاسوسى و از همه احوال بپرسند . اگر چنين است كه شما گفتيد ، من آنجا آيم و آن پادشاهى بگيرم و به شما سپارم ، و اگر نه چنين بود كه شما گفتيد ، شما را عقوبت كنم .
449
نام کتاب : تاريخ الطبرى ( تاريخنامه طبرى ) ( فارسي ) نویسنده : محمد بن جرير الطبري جلد : 1 صفحه : 449