نام کتاب : تاريخ الطبرى ( تاريخنامه طبرى ) ( فارسي ) نویسنده : محمد بن جرير الطبري جلد : 1 صفحه : 424
پرستد . تا چهل شبانروز بر آمد و هيچكس را اين حديث معلوم نبود مگر آصف بن برخيا را . و اين آصف را رسم چنان بودى كه بىحجاب اندر سراى سليمان شدى [ نام بزرگ خداى دانست ] و مستجاب الدعوه بود و به سراى زنان رفتى و زنان را از او حجاب نبودى . و اين آصف همى دانست و سليمان را نيارستى گفتن كه سليمان سخت با هيبت بود ، و اين آصف همى دانست و سليمان را نيارستى گفتن كه سليمان سخت با هيبت بود ، تا از كس سخن نپرسيدى هيچكس او را سخن نيارستى گفتن . پس آصف سليمان را گفت : من پير شدم و كارم به آخر رسيد و اين كه ترا خواهم گفتن به گردن من اندر است . بدان كه در خانهء تو چهل شبانروز است تا بت مىپرستند و تو خاموش مىباشى از بهر هواى زنى . سليمان چون اين بشنيد به خانه اندر شد و آن بت را بشكست و كنيزكان را عقوبت كرد . و سليمان توبه كرد و به عبادت مشغول شد و يك دست جامهء سپيد بپوشيد و به خانه اندر نشست و به دعا و استغفار مشغول شد . و سليمان انگشترى داشت اسم اعظم خداى تعالى بر آنجا نبشته و معجز سليمان و قوّت پادشاهيش از آن بود ، و ديوان و مرغان بدان انگشترى فرمانبردار او بودند . و سليمان را پسرى بود جراده نام ، و سليمان را بدان انگشترى جز بر او اعتماد نبودى ، و هر گاه كه صحبت كردى با زنان يا به مستراح رفتى ، آن انگشترى بدين پسر دادى . پس روزى سليمان در مستراح شد و انگشترى به جراده داد ، يكى از مهتران ديوان بيامد و خويشتن را بر صورت سليمان به جراده نمود و گفت : انگشترى مرا ده . پنداشت كه [ او ] سليمان است ، جراده انگشترى به دو داد . و آن ديو را صخر نام بود . آن انگشترى در انگشت كرد و بشد و بر تخت سليمان بنشست ، و هيچ آدمى و ديو و پرى ندانستند كه ديو است ، پنداشتند كه [ او ] سليمان است . چون سليمان از مستراح بيرون آمد جراده را گفت : انگشترى بيار . گفت : تو كيستى ؟ گفت : منم سليمان . گفت : [ دروغ گفتى كه تو خود بر صورت او بكردى و خواستى كه انگشترى ببرى . سليمان سخن سرد گفت و هر چند سليمان همى گفت جراده گفت ] دروغ همى گويى و تو ديوى .
424
نام کتاب : تاريخ الطبرى ( تاريخنامه طبرى ) ( فارسي ) نویسنده : محمد بن جرير الطبري جلد : 1 صفحه : 424