نام کتاب : تاريخ الطبرى ( تاريخنامه طبرى ) ( فارسي ) نویسنده : محمد بن جرير الطبري جلد : 1 صفحه : 104
خويش در پيش داشته بود . چون به شهر رى رسيد لشكر را گفت : ما اكنون بنزديك ضحّاك رسيديم ، اگر او ما را بكشد ملك او را باشد ، و اگر ما او را بكشيم ملك ما را باشد و هر كسى به جاى خويش بيارامند ، و ما را كسى بايد كه ملك باشد . همه گفتند : ما ترا پسنديديم و تو سزاوارترى بدين كار . كاوه گفت : من اين كار را نشايم زيرا كه من نه از اهل بيت ملوكم ، و پادشاهى را كسى بايد كه از خاندان پادشاهان بود . من مردى آهنگرم . نه از بهر آن برخاستم كه ملكت گيرم خويشتن را ، چه مراد من آن بود كه خلق را از بيدادى ضحّاك برهانم [ a 20 ] و اگر من او را بگيرم و ملك خويش را دعوى كنم ، هر كسى گويد كه اين ملكى را نشايد و كار پادشاهى و جهان تباه گردد و بر من نپايد . كسى را طلب كنيد از خاندان ملوك تا او را بنشانيم و من پيش او بايستم و فرمان او كنم . پس دو ماه از او زمان خواستند به جستن اين كس . پس از فرزندان جمشيد مردى نيكو روى و با خرد و ديدار بود و به نوح عليه السّلام بگرويده بود و با نوح به كشتى اندر بوده بود و از آن هشتاد تن بود ، و چون از كشتى بيرون آمد او را فرزندان آمدند و از نسل او يكى جوان زاده بود به وقت ضحّاك و بگريخته بود ، و ضحّاك را خبر داده بودند كه از فرزندان جم يك تن باشد كه او را فريدون گويند ، و اين ملك به دست او افتد و او بر دست اين فريدون هلاك شود . پس ضحّاك طلب اين فريدون همى كرد و افريدون گريخته بود و به طبرستان شده ، و ضحّاك به طلب او بدين حدّ آمده بود . و چون كاوه به رى آمد ، از پنهان به رى آمده بود . چون خبر افريدون را بشنيد ، كاوه شاد شد و فرمود تا طلب او كردند و بيرون آوردندش و آن سپاه و پادشاهى و خزينه همه به دو سپرد و پيش او بايستاد ، و افريدون را گفت : با ضحّاك حرب كن تا ما او را بگيريم و جهان بر تو راست شود . افريدون روى به ضحّاك نهاد ، و كاوه سپاه سالار بود و همه كار به دست او بود . و ضحّاك روى بديشان نهاد و حرب كردند و افريدون ظفر يافت و ضحّاك را بگرفت و بكشت . همان روز كاوه تاج بر سر افريدون نهاد و جهان به دو سپرد ، و آن روز مهر بود از
104
نام کتاب : تاريخ الطبرى ( تاريخنامه طبرى ) ( فارسي ) نویسنده : محمد بن جرير الطبري جلد : 1 صفحه : 104