إسم الكتاب : الفاروق ( فارسي ) ( عدد الصفحات : 1422)
ابو نصر بن قتاده . . . از عبدالله بن عمر روايت مىكند : عاصم بن عمر ( پسر عمر ) و عبدالرحمان بن زيد در دريا يكديگر را زير آب نگهمىداشتند و عمر تماشا مىكرد و آنها را منع نمىكرد . < فهرس الموضوعات > عمر در حاليكه لخت و عريان بود به يعلى بن اميه گفت : روى من آب بريز ! ! < / فهرس الموضوعات > عمر در حاليكه لخت و عريان بود به يعلى بن اميه گفت : روى من آب بريز ! ! - سنن كبرى ج 5 ص 63 احمد بن حسن قاضى . . . از يعلى بن اميه روايت مىكند : عمر در حال غسل كردن بود و من با پارچه جلوى او را گرفته بودم . به من گفت : روى من آب بريز . ( با تعجب گفتم ) امير المؤمنين بهتر مىداند . ( كه لخت است و مىگويد بر من آب بريز ) < فهرس الموضوعات > * * * روشهاى عمر در كوبيدن شخصيتها < / فهرس الموضوعات > * * * روشهاى عمر در كوبيدن شخصيتها < فهرس الموضوعات > با تازيانه او را زد كه چرا به او سيد و آقاى ربيعه مىگويند ! ! < / فهرس الموضوعات > با تازيانه او را زد كه چرا به او سيد و آقاى ربيعه مىگويند ! ! - كنز العمال ج 3 ص 809 8830 - حسن مىگويد : عمر در ميان مردم تازيانه بدست نشسته بود ، كه جارود آمد ، شخصى گفت : اين بزرگ قبيله ربيعه است ، همه حتى خود جارود اين حرف را شنيدند ، هنگامى كه جارود نزديك شد عمر او را با تازيانه زد ، جارود گفت براى چه زدى من كارى با تو نداشتم ؟ گفت مگر نديدى آن شخص چه گفت ؟ گفت : چرا ولى به من چه ربطى دارد ؟ گفت ترسيدم كه از حرف او مغرور شوى ، خواستم ترا پيش خودت كوچك كنم . - تاريخ مدينه منوره ج 2 ص 690 خلف بن وليد از مبارك از حسن بصرى روايت مىكند : عمر در ميان مردم تازيانه بدست نشسته بود ، كه جارود آمد ، شخصى گفت : اين بزرگ قبيله ربيعه است ، همه حتى خود جارود اين حرف را شنيدند ، هنگامى كه جارود نزديك شد عمر او را با تازيانه زد ، جارود گفت براى چه زدى من كارى با تو نداشتم ؟ گفت مگر نديدى آن شخص چه گفت ؟ گفت : چرا ولى به من چه ربطى دارد ؟ گفت ترسيدم كه از حرف او مغرور شوى ، خواستم ترا پيش خودت كوچك كنم .