كه تو براى اين امر سزاوارترى تو مردى هستى كه قبائل قصى در حمايت تو مىباشند و با چنين حمايتى تو هميشه عزيز خواهى بود سپس نزد على عليه السلام آمد ، گفت : بيا تا بيعت كنم ، بخدا قسم هيچكس از تو سزاوارتر براى اين مقام نيست ، عدهاى از مردم هم دور حضرت جمع شده تا بيعت كنند ، حضرت به آنها فرمود ، چنانچه واقعا تصميم به بيعت داريد فردا بعنوان بيعت سربتراشيد . فرداى آنروز فقط سه نفر آمدند . خبر به ابوبكر و عمر رسيد كه عدهاى از مهاجرين و انصار در خانه عليه السلام و فاطمه ( عليها السلام ) جمع شدهاند ، لذا جماعتى از طرفداران ابوبكر و عمر به خانه حضرت هجوم آوردند كه على ( عليه السلام ) با شمشير بيرون آمد كه عمر با حضرت روبرو شد و حضرت را زمين زده و شمشير حضرت را شكست سپس به داخل خانه ريختند كه فاطمه ( عليها السلام ) بيرون آمد و فرمود از خانه من بيرون رويد و گرنه بخدا قسم موهايم را پريشان كرده و به درگاه خدا شكايت خواهم كرد لذا همه از خانه بيرون رفتند . بالاخره پس از مدتى يكى بعد از ديگرى با ابوبكر بيعت كردند ولى حضرت على ( عليه السلام ) تا شش ماه يا چهل روز بيعت نكرد . - الامامة و السياسه ابن قتيبه ص 30 ابوبكر خبردار شد كه عدهاى از بيعت با او سرپيچى كرده و در خانه على ( عليه السلام ) جمع شدهاند ، عمر را نزد آنها فرستاد ، عمر از بيرون خانه آنها را صدا كرد ، از آنها خواست كه خارج شوند ، آنها توجهى نكردند ، عمر دستور داد هيزم بياورند ، قسم خورد اگر خارج نشوند ، خانه و اهل خانه را خواهد سوزانيد . به عمر گفتند در اين خانه فاطمه ( عليها السلام ) است ، گفت ولو فاطمه باشد . همه خارج شده و بيعت كردند ، جز على ( عليه السلام ) كه قسم خورده بود كه عبا بدوش نياندازد تا قرآن را جمع كند . فاطمه ( عليها السلام ) دم درب خانه ظاهر شد و فرمود : هيچ قومى بدتر از شماها نديدهام ، جنازه رسول خدا صلى الله عليه ( وآله ) وسلم را رها كرده و كار را بين خودتان تمام كرديد و حق ما را زير پا گذاشتيد . عمر پيش ابوبكر رفت و گفت : آيا نمىخواهى از او بيعت بگيرى ؟ ابوبكر قنفذ غلامش را فرستاد تا على ( عليه السلام ) را دعوت كند ، قنفذ رفت ، حضرت فرمود : چكار دارى ؟ گفت خليفه رسول خدا ( صلى الله عليه وآله وسلم ) شما را مىخواند ، على ( عليه السلام ) فرمود : چه زود به رسول خدا دروغ بستيد ! قنفذ برگشت