responsiveMenu
فرمت PDF شناسنامه فهرست
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
نام کتاب : الفاروق ( فارسي ) نویسنده : مؤسسة دلتا للمعلومات والأنظمة    جلد : 1  صفحه : 207


- سنن بيهقى ج 3 ص 113 ابو اسحاق ابو الحسن علي بن احمد بن عبدان . . . از عمرو بن ميمون الاودى روايت مىكند : هنگامى كه ابو لؤلؤ عمر را زخم زد ، در اثر همان زخم هلاك شد ، عمر مشغول منظم كردن صف‌هاى نماز جماعت بود كه ابو لؤلؤ به او حمله كرد و او را همراه با سيزده تن ديگر مجروح ساخت . راوى مىگويد : من ديدم كه عمر دستهايش را باز كرده فرياد مىزند ، سگ را بگيريد كه مرا كشت ، عمر را به منزل برده ، طبيب برايش آوردند ، از او پرسيد چه نوشيدنى دوست دارى ؟ گفت نبيذ ( شراب انگور ) . برايش آوردند ، خورد ، از زخمهايش چرك و خون بيرون زد ، برايش شير آوردند ، شير را كه خورد طبيب گفت وصيتهاى خود را بكن كه گمان نمىكنم تا شب دوام بياورى ، كعب به عمر گفت : نگفتم تو شهيد خواهى شد ، اما تو مىگفتى از كجا مىدانى . نماز صبح داشت قضا مىشد ( در اثر حمله به عمر نماز متوقف شده بود ) عبدالرحمان بن عوف جلو ايستاد و با كوتاهترين سوره نماز را خواندند . . .
- كنز العمال ج 12 ص 679 36044 - از عمرو بن ميمون روايت شده : عمر در اثر جراحاتى كه به او وارد شد ، فوت كرد ، من در صف دوم ايستاده بودم ، و عمر مشغول منظم كردن صفهاى جماعت بود هر كس ناميزان ايستاده بود ، با تازيانه او را مىزد ، بدين جهت من هيچوقت صف اول نمىايستادم كه ناگهان ابو لؤلؤ حمله كرد و با خنجر سه ضربه به او زد ، شنيدم كه عمر در حاليكه دستهايش را باز كرده بود ، فرياد مىزد . اين سگ را بگيريد كه مرا كشت ، مردم همديگر را هول مىدادند ، عبدالرحمان بن عوف نماز را به جماعت با كوتاهترين سوره‌ها ( سوره نصر و كوثر ) خواند و عمر را به خانه بردند . عمر به ابن عباس گفت به مردم بگو آيا راضى بوديد كه با خليفه شما چنين كارى شود ، مردم گفتند : پناه بر خدا هرگز خبر نداشتيم و راضى هم نبوديم . برايش طبيب آوردند ، از او پرسيد چه نوشيدنى دوست دارى ؟ گفت نبيذ ( شراب انگور ) . برايش آوردند ، از زخمهايش چرك و خون بيرون زد ، به او شير داند ، طبيب ديد فائده ندارد ، گفت هر كارى مىخواهى بكن كه گمان نمىكنم تا شب دوام بياورى ، به پسرش گفت : كتفى را كه ديروز روى آن سهم الارث جد را نوشته بودم بياور ( قديم روى كتف گوسفند يا گاو و يا شتر مىنوشتند ) عبدالله ( پسر عمر ) گفت اگر مىخواهى آنرا از بين ببرى من اينكار را مىكنم ، گفت هيچ كس جز خودم نمىتواند آنرا محو

207

نام کتاب : الفاروق ( فارسي ) نویسنده : مؤسسة دلتا للمعلومات والأنظمة    جلد : 1  صفحه : 207
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
فرمت PDF شناسنامه فهرست