هاشم از قول زياد مىگويد : كسى كه ديده ماهى ملخ پخش مىكند اين را براى من تعريف كرده است . 3222 - على بن محمد . . . از ابو هريره روايت مىكند : همراه پيامبر صلى الله عليه ( وآله ) وسلم در راه حج يا عمره بوديم كه با يك دسته ملخ برخورد كريدم . آنها را شكار كرديم ، حضرت فرمود : بخوريد ، ملخ ، شكار و حيوان آبى است . و مصنف عبد الرزاق ج 4 ص 435 < فهرس الموضوعات > * * اگر عمر پيامبر را بيشتر از خود دوست داشت ، چرا در تأثير اسلام آوردنش مبالغه مىكند < / فهرس الموضوعات > * * اگر عمر پيامبر را بيشتر از خود دوست داشت ، چرا در تأثير اسلام آوردنش مبالغه مىكند < فهرس الموضوعات > عمر مىگويد : اسلام خود را پيش ابو جهل آشكار ساخت و او نتوانست كار كند . < / فهرس الموضوعات > عمر مىگويد : اسلام خود را پيش ابو جهل آشكار ساخت و او نتوانست كار كند . سيره ابن هشام ج 1 ص 234 : عبد الرحمن بن حارث از بعضى اولاد عمر نقل مىكند : عمر گفت : آن شبى كه ايمان آوردم و مسلمان شدم ، سعى كردم كسى را بيابم كه دشمنى او با پيامبر ( ص ) از همه شديدتر باشد . او فقط ابو جهل بود . صبح هنگام به در خانهاش رفتم و در زدم ، ابوجهل بيرون آمد و گفت : خوش آمدى ، چه كارى دارى ؟ گفتم : آمدهام بگويم كه من هم ايمان به خدا و رسولش محمد ( ص ) آوردم و آنچه را كه او آورده ، تصديق كردم . ابو جهل در را به رويم بست و گفت : خدا تو را و خبرت را زشت گرداند . ( پيامبر ( ص ) زمانى كه اسلام را علنى ساخت ، كفار و مخصوصا ابو جهل خيلى آن حضرت را اذيت كردند . اما عمر مىگويد : من مسلمان شدم ، در حالى كه كفار و ابو جهل هيچ كارى نتوانستند بكنند ، يعنى آنكه آنها از عمر بيشتر از پيامبر صلى الله عليه وآله مىترسيدند ، آيا همينطور است ؟ ! ! ) < فهرس الموضوعات > ادعاى عمر كه بخاطر مبارزه شديدى كه با حمزه داشته ، پيامبر او را فاروق ناميده است < / فهرس الموضوعات > ادعاى عمر كه بخاطر مبارزه شديدى كه با حمزه داشته ، پيامبر او را فاروق ناميده است كنز العمال / ج 12 ص 545 : از ابن عباس نقل شده كه گفت : از عمر پرسيده شد كه چرا فاروق نام گرفتى ؟ . گفت : حمزه سه روز قبل از من اسلام آورد و سپس خداوند قلب مرا به نور اسلام روشن كرد و سعت داد . ، گفتم : الله لا إله إلا هو له الأسماء الحسنى ، فما في الأرض نسمة أحب إلى من نسمة رسول الله ( ص ) ، گفتم رسول خدا كجا هستند ؟ خواهرم گفت ايشان در منزل ارقم به ابى ارقم د در خانه ارقم ، به آنجا رفتم ، مردم جمع بودند ، در زدم ، حمزه گفت كيست ؟ گفتند عمر ، گفت : در را باز كنيد ،