36774 - ابو ادريس خولانى روايت مىكند : ابى بن كعب به عمر گفت : بخدا قسم تو مىدانى زمانى كه من حاضر بودم ( در نزد رسول خدا صلى الله عليه وآله براى آموختن قرآن ) شما غايب بوديد . حال اگر اجازه ندهى ديگر هرگز براى احدى قرآن نخواهم خواند تا بميرم . عمر جواب داد : پناه بر خدا ، خدا ما را بيامرزد . ما مىدانيم كه خداوند علومى را به تو داده است . پس آنها را به مردم بياموز .
< فهرس الموضوعات > روزى عمر ابى بن كعب را امتحان كرد . . . عمر گفت : قصد امتحان ترا داشتم ! !
< / فهرس الموضوعات > روزى عمر ابى بن كعب را امتحان كرد . . . عمر گفت : قصد امتحان ترا داشتم ! !
- كنز العمال ج 13 ص 261 36766 - حسن مىگويد : عمر بن خطاب قراء‌ت ابى بن كعب را در آيه‌اى رد كرد . ابى جواب داد : من همين طور از رسول خدا صلى الله عليه ( وآله ) وسلم شنيدم . در حاليكه تو مشغول معامله در بازار بقيع بودى . عمر گفت : راست مىگوئى . مىخواستم ترا امتحان كنم ببينم كداميك از شما جرأت گفتن حق را دارد . اميرى كه حق نگويد و اجازه گفتن حق را ندهد ، خيرى در او نيست . ( ظاهرا عمر ديد كه ابى بن كعب قصد دارد آبروى او را ببرد ، با حرفهاى كذائى جلو آبرو ريزى خود را گرفت . ) < فهرس الموضوعات > عمر از روى بهانه‌اى بدست آورد و ابى بن كعب را زد . . . كه چرا از پيامبر صلى الله عليه وآله حديث نقل مىكنى ! !
< / فهرس الموضوعات > عمر از روى بهانه‌اى بدست آورد و ابى بن كعب را زد . . . كه چرا از پيامبر صلى الله عليه وآله حديث نقل مىكنى ! !
- تاريخ مدينه ج 2 ص 692 موسى بن اسماعيل . . . از زاذان روايت مىكند : عمر از مسجد بيرون آمد ديد مردم بدور كسى جمع شده‌اند ، پرسيد چه خبر است ، گفتند او ابى بن كعب است براى مردم حديث مىگويد و مردم از او سؤال مىكنند ، عمر به سراغش رفت و با تازيانه او را زد ، ابى بن كعب گفت ، چه كار مىكنى ؟ گفت عمدا مىزنم ، آيا نمىدانى اين كارى را كه مىكنى فتنه براى خودت و ذلت و بدبختى براى ديگران است .
- سنن دارمى ج 1 ص 132

1224