إسم الكتاب : الفاروق ( فارسي ) ( عدد الصفحات : 1422)
- كنز العمال ج 12 ص 564 35768 - راشد بن سعد مىگويد : مالى را پيش عمر آوردند ، آن را بين مردم تقسيم كردند ، مردم شلوغ كردند ، سعد بن ابي وقاص هم آمد ، مردم را كنار زد تا به عمر رسيد ، عمر او را با شلاق زد ، و گفت : تو چنان جلو مىآئى ، گويا اصلا از من كه قدرت خدا در زمينم نمىترسى ، ترا زدم تا بدانى كه قدرت خدا هم از تو نمىترسد . احنف بن قيس را چنان به ذلت انداخت و به بند كشيد ، تا هرگز از اطاعت او خارج نشود ! ! - اسد الغابه ج 1 ص 55 احنف بن قيس ، نام او ضحاك يا صخر بن قيس بن معاويه . . . زمان پيامبر ( صلى الله عليه وآله ) را درك كرد ، اما موفق به زيارت آن حضرت نشد . ولى آن حضرت برايش دعا كرد . مادرش زنى باهله بود . ابو الفرج يحيى بن محمود بن سعد ثقفي . . . از احنف بن قيس روايت مىكند : در زمان عثمان در حال طواف كعبه بودم كه ناگاه شخصى از قبيله بنى ليث دستم را گرفت و گفت : يادت مىآيد هنگامى كه رسول خدا صلى الله عليه ( وآله ) وسلم مرا فرستاد تا قوم ترا به اسلام دعوت كنم ، تو گفتى كه تو به خير دعوت مىكنى و او ( يعنى پيامبر صلى الله عليه وآله ) هم به خير دعوت مىكند . من اين مطلب را براى آن حضرت تعريف كردم ، فرمود : خداوندا ، احنف را بيامرز . احنف هميشه مىگفت : هيچ چيز براى من اميدوار كنندهتر از دعاى آن حضرت نبود . احنف يكى از افراد عاقل و هوشمند و مدبر بود كه همراه كاروانى از بصره به ديدن عمر آمد . عمر از عقل و تدين و حسن برخورد او خوشش آمد ، لذا يكسال او را نزد خود نگهداشت . پس از يكسال به او گفت : ميدانى چرا ترا زندانى كردم ؟ جواب داد : نه . گفت : بخاطر آنكه بدانم تو منافق هستى يا نه ، زيرا پيامبر صلى الله عليه ( وآله ) وسلم ما را از منافقين دانا و زرنگ بر حذر داشته است . و من ترسيدم كه مبادا تو از آنان باشى . سپس او را به بصره فرستاد و طى نامهاى به والى بصره نوشت : احنف بزرگ اهل بصره است . از آنروز به بعد ديگر احنف داراى احترام و مقام بلند شد . احنف از كسانى است كه در جنگ جمل بين على ( عليه السلام ) و عائشه ، از جنگ كناره گرفت . در جنگ صفين هم حضور داشت و تا امارت مصعب بن زبير بر عراق زنده بود .