مىخواهى او را بكشى ، اما اگر از بنى عدى بن كعب ( قبيله عمر ) بود ، هرگز چنين حرفهائى را نمىزدى ! !
- مجمع الزوائد ج 6 ص 164 و 237 و 241 و 247 از ابن عباس روايت مىكند : سپس رسول خدا صلى الله عليه ( وآله ) وسلم ، ابو رهم كلثوم بن حصين غفارى را به جاى خود گذاشت و ده روز از ماه رمضان گذشته از آنجا بيرون آمد ، . . . عمر اصرار زيادى داشت كه ابو سفيان را بكشد ، گفتم : بخدا قسم ، او چون از بنى عبد مناف است مىخواهى او را بكشى ، اما اگر از بنى عدى بن كعب ( قبيله عمر ) بود ، هرگز اين كار را نمى كردى . . . . . . فردا صبح كه پيامبر صلى الله عليه ( وآله ) وسلم ابوسفيان را ديد ، فرمود : واى بر تو هنوز وقت آن نرسيده كه شهادت به لا اله الا الله دهى ؟ ابو سفيان گفت : پدر و مادرم بفدايت تو چقدر بزرگوار و صبور و دوستدار فاميل و ارحامى ، من فكر كردم كه اگر غير از الله خداى ديگرى بود ، حتما مرا نجات مىداد . دوباره حضرت فرمود : واى بر تو اى ابو سفيان ، هنوز وقت آن نرسيده كه بدانى من رسول الله هستم . . .
ابو سفيان گفت : پس از آن همه ذلت و خوارى كار بنى عدى ( قبيله عمر ) بالا گرفته است ! !
- كنز العمال ج 10 ص 508 داستان حركت سپاه مسلمين را بطرف مكه نقل مىكند تا آنجا كه ابوسفيان دستگير شده و او را نزد رسول خدا صلى الله عليه ( وآله ) وسلم آوردند . . . . حضرت به عباس فرمود : او را شب نزد خود نگهدار ، تا فردا صبح ببينيم چه مىشود . فردا صبح كه رسول خدا صلى الله عليه ( وآله ) وسلم او را ديد ، فرمود : واى بر تو ابوسفيان ، وقت آن نرسيده كه بدانى خدائى جز الله نيست ؟ ابو سفيان گفت : پدرم به فداى تو ، چقدر تو صبور و بزرگوار و كريمى ، و چقدر عفو و بخشش تو بزرگ است ، بله من فكر مىكنم كه اگر خدائى غير از الله وجود داشت مرا نجات مىداد . و محتاج شما نمىشدم . دوباره حضرت فرمود : اى ابوسفيان آيا وقت آن نرسيده كه بدانى من رسول الله هستم ؟ جواب داد ، پدر و مادرم به فدايت چقدر صبور و كريمى و چقدر عفو تو بزرگ است ، اما درباره نبوت تو هنوز مقدارى شك و ترديد در دلم هست . عباس گفت : واى بر تو ، شهادت بده و الا كشته مىشوى . ابوسفيان گفت : اشهد ان لا اله الا الله و ان محمدا عبده و رسوله ، و مسلمان

552