responsiveMenu
فرمت PDF شناسنامه فهرست
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
نام کتاب : الفاروق ( فارسي ) نویسنده : مؤسسة دلتا للمعلومات والأنظمة    جلد : 1  صفحه : 551


عمر مىخواست ابو سفيان را بكشد تا از رياست او خلاص نشود . . . اما عباس نگذاشت ! !
- تاريخ طبرى ج 2 ص 330 ابو كريب . . . . . از ابن عباس روايت مىكند : هنگامى كه رسول خدا صلى الله عليه ( وآله ) وسلم در ظهران فرود آمد ، عباس بن عبدالمطلب گفت : اى قريشيان بخدا قسم اگر رسول خدا صلى الله عليه ( وآله ) وسلم به زور وارد مكه شود ، همه شما نابود خواهيد شد . سپس سوار قاطر پيامبر صلى الله عليه ( وآله ) وسلم ( بيضاء ) شد و به اراك ( نام ناحيه‌اى از اطراف مكه ) مىروم تا شايد هيزم شكنى يا چوپانى را پيدا كنم و به مكه بفرستم ، تا به آنها بگويد كه رسول خدا صلى الله عليه ( وآله ) نزديك مكه است ، تا بيايند و امان بگيرند . مىگويد : بخدا قسم بدنبال اين و آن مىگشتم كه ناگاه صداى ابو سفيان بن حرب بن حزام و بديل بن برقاء را شنيدم كه براى سركشى به اطراف آمده تا بلكه خبرى از رسول خدا صلى الله عليه ( وآله ) وسلم بدست آورند . ابو سفيان گفت : اين آتشها چيست ؟ قبلا چنين چيزى نديده بودم ، بديل گفت : اين آتشها مال خزاعه است كه دارند براى جنگ آماده مىكنند . ابوسفيان جواب داد : خزاعه پست‌تر و كوچكتر از آنند كه چنين جنگى بپا كنند . عباس مىگويد : صداى ابو سفيان را شناختم و گفتم : ابا حنظله ( كنيه ابو سفيان ) گفت : ابو الفضل ( كنيه عباس ) توئى ؟ گفتم : بله . گفت پدر و مادرم بفدايت آنجا چه خبر است ؟ گفت : آنجا رسول خدا است كه با ده هزار نفر سپاه سوى شما مىآيد . كه شما هرگز قدرت مقابله با آنرا نداريد . ابو سفيان گفت : مى گوئى چكار كنم ؟ گفتم پشت من سوار شو ، تا از رسول خدا ( صلى الله عليه وآله ) برايت امان بگيرم ، و گرنه اگر به تو دست پيدا كند ، گردنت را خواهد زد . پشت قاطر سوار شد و باهم آمديم ، از هر كجا مىگذشتيم مسلمانان مىگفتند : عموى پيغمبر است كه سوار بر قاطر حضرت شده ، تا آنكه به عمر بن خطاب رسيديم . عمر گفت : الحمد لله بدون هيچ عقد و پيمانى به تو دست پيدا كردم . بسرعت نزد پيامبر صلى الله عليه ( وآله ) وسلم رفت ما هم همانطور آهسته آهسته رفتيم . عمر زودتر نزد حضرت رفت و گفت : يا رسول الله ، دشمن خدا ابوسفيان بى هيچ عقد و پيمانى دستگير شده و خداوند او را بدست ما انداخته است ، اجازه بده گردنش را بزنم . عباس مىگويد : من به حضرت عرض كردم : يا رسول الله ، من او را پناه دادم . سپس كنار حضرت نشستم و گفتم : او امروز جز من پناهى ندارد . وقتى عمر زياد سر و صدا كرد و اصرار به كشتن ابو سفيان داشت ، گفتم : چون كه اين مرد از بنى عبد مناف است

551

نام کتاب : الفاروق ( فارسي ) نویسنده : مؤسسة دلتا للمعلومات والأنظمة    جلد : 1  صفحه : 551
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
فرمت PDF شناسنامه فهرست