برخورد شديد عمر با مخالفين ابوبكر ! - الامامة و السياسة ص 30 از انتشارات شريف رضي ابوبكر خبردار شد كه عدهاى از بيعت با او سرپيچى كرده و در خانه على ( عليه السلام ) جمع شدهاند ، عمر را نزد آنها فرستاد ، عمر از بيرون خانه آنها را صدا كرد ، از آنها خواست كه خارج شوند ، آنها توجهى نكردند ، عمر دستور داد هيزم بياورند ، قسم خورد اگر خارج نشوند ، خانه و اهل خانه را خواهد سوزانيد . به عمر گفتند در اين خانه فاطمه ( عليها السلام ) است ، گفت ولو فاطمه باشد . همه خارج شده و بيعت كردند ، جز على ( عليه السلام ) كه قسم خورده بود كه عبا بدوش نياندازد تا قرآن را جمع كند . فاطمه ( عليها السلام ) دم درب خانه ظاهر شد و فرمود : هيچ قومى بدتر از شماها نديدهام ، جنازه رسول خدا صلى الله عليه ( وآله ) وسلم را رها كرده و كار را بين خودتان تمام كرديد و حق ما را زير پا گذاشتيد . عمر پيش ابوبكر رفت و گفت : آيا نمىخواهى از او بيعت بگيرى ؟ ابوبكر ، قنفذ غلامش را فرستاد تا على ( عليه السلام ) را دعوت كند ، قنفذ رفت ، حضرت فرمود : چكار دارى ؟ گفت خليفه رسول خدا ( صلى الله عليه وآله وسلم ) شما را مىخواند ، على ( عليه السلام ) فرمود : چه زود به رسول خدا دروغ بستيد ! قنفذ برگشت و پيغام حضرت را رسانيد ، ابوبكر گريه كرد ، عمر گفت ، او را مهلت نده و از او بيعت بگير ، ابوبكر دوباره قنفذ را فرستاد و گفت برو و بگو بيا با امير المؤمنين بيعت كن ، على ( عليه السلام ) صدايش بلند شد كه سبحان الله چه ادعائى ، او كجا و اين مقام كجا ، قنفذ برگشت و پيغام را رسانيد ، دوباره ابوبكر گريه كرد ، عمر با عدهاى راه افتاد و به خانه حضرت رفتند ، در را زدند ، فاطمه ( عليها السلام ) پشت در آمد هنگامى كه صداى آنها را شنيد ، با صداى گريان ناليد : يا رسول الله بعد از تو چه ظلمها از پسر خطاب ( عمر ) و پسر ابو قحافة ( ابوبكر ) مىبينيم ، هنگامى كه مردم صداى گريه فاطمه ( عليها السلام ) را شنيدند ، گريستند و برگشتند ، چيزى نمانده بود دلها و جگرهاى آنها پاره شود . اما عمر و عدهاى ديگر مانده و على ( عليه السلام ) را به زور از خانه خارج كرده و پيش ابوبكر بردند ، گفتند بيعت كن . حضرت فرمود : اگر نكنم ، گفتند بخدا قسم گردنت را مىزنيم حضرت فرمود : برادر بنده خدا و برادر رسول خدا را كشتهايد ، عمر گفت بنده خدا چرا ، اما برادر رسول خدا را نه . ابوبكر ساكت