همه ناچارند روزى بر آن وارد شوند همچنانكه گذشتكان وارد شدند خطاب يك شتر بيشتر نداشت و فرزندانش لباس نداشتند - كنز العمال ج 4 ص 589 11724 - داود بن نشيط مىگويد : نزد عمر بودم كه يك نفر چاق و سر حال آمد و به عمر گفت : كه خود و زن و بچه هايم نابود شديم ، عمر گفت اين با اين حال و روزش مىگويد : نابود شديم ، اما من يادم مىآيد كه من و خواهرم با تنها شترى كه داشتيم به چرا مىرفتيم . مادرم براى ما غذاى بسيار فقيرانه و ناچيزى مىگذاشت و روسرىاش را تن ما مىكرد ( لباس نداشتيم ) وقتى كه آفتاب در مىآمد من همان روسرى را هم به خواهرم مىپوشاندم و لخت و عريان مىرفتم . هنگامى كه برمىگشتيم مادرم از همان غذاى ساده و ناچيز براى ما لقمهاى مىگرفت ، چقدر آن لقمه ها براى ما گوارا بود . سپس عمر دستور داد به آن مرد چهار گوسفند از مال زكات با بره هايش بدهند . - كنز العمال ج 12 ص 652 35985 - سليمان بن يسار روايت مىكند : روزى عمر بن خطاب گذارش به ضجنان ( نام كوه يا منطقهاى ) افتاد و گفت : يادم مىآيد در اينجا براى خطاب چوپانى مىكردم ، بخدا قسم تا آنجا كه بياد دارم بسيار تند خو و بداخلاق بود . اكنون كار به جائى رسيده كه امر امت محمد صلى الله عليه ( وآله ) وسلم به من سپرده شده است ، سپس اين شعر را خواند آنچه را مىبينى چيزى نيست جز بشاشت و طراوت آن فقط خدا باقى است و مال و اولاد همه تباه شدنى است سپس شترش را راند و برفت . 35986 - عبدالرحمان بن حاطب از پدرش روايت مىكند : همراه عمر بن خطاب با قافله از مكه مىآمديم كه به دره هاى ضجنان ( نام محل يا كوهى ) رسيديم . همه در آنجا توقف كرده و شخصى گفت اينجا بسيار باصفا و پردرخت است . آنگاه عمر گفت : يادم مىآيد كه روزگارى در اينجا براى خطاب كه بسيار تندخو و بداخلاق بود چوپانى مىكردم و بر شتر او هيزم و برگ درخت جمع مىنمودم ، اكنون كارم به آنجا رسيده كه مردم به دورم حلقه زده و هيچكس بالاتر از من نيست . سپس اين اشعار را خواند :