نام کتاب : نقدى بر مثنوى ( فارسي ) نویسنده : سيد جواد المدرسي جلد : 1 صفحه : 537
زانكه آن را من نمىدانم ز تو * هيچ بغضى نيست در جانم ز تو آلت حقّىّ و فاعل دست حقّ * چون زنم بر آلت حق طعن و دق تا آنكه بعد از يك ورق از اين گونه مزخرفات مىگويد : ليك بىغم شو شفيع تو منم * خواجه روحم نه مملوك تنم پيش من اين تن ندارد قيمتى * بىتن خويشم فتى ابن فتى ( 1 ) اى عاقل نظر كن ابن ملجم ملعون در زمان پيغمبر كجا بود كى چاكر امير ( عليه السلام ) بود ؟ در زمان خلافت امير ( عليه السلام ) بعد از قريب به سه سال با جمعى از اهل يمن در كوفه خدمت حضرت امير ( عليه السلام ) آمد ، بارى امير ( عليه السلام ) او را وعده شفاعت مىكند و داخل بهشت مىشود البتّه همه انبياء و اولياء پيروى حضرت امير ( عليه السلام ) مىكنند قاتلان انبياء در بهشتند پس كارى از كشتن انبياء بهتر نمىشود ، كاش اين مرتبه روزى مولوى هم شده بود كه آلت حقّ باشد و حق تعالى و تقدّس كشنده پيغمبران خود باشد ، عجب خدايى است خودش پيغمبران را مىكشد و سرزنش مىكند يهود را كه : و قتلهم الانبياء به غير الحقّ . ( 2 ) تا آنكه مىگويد : آنكه اوتن را بدينسان پى كند * حرص ميرىّ و خلافت كى كند ز آن به ظاهر كوشد اندر جاه و حكم * تا اميران را نماند راه و حكم تا اميرى را دهد جان دگر * تا دهد نخل خلافت را ثمر ( 3 ) شايد بيخبرى گمان كند كه اين ابيات بوى تشيّع مىدهد و اين اشتباه است ، نهايت اين است كه مىرساند كه امير ( عليه السلام ) خود خواهش خلافت نداشتند كه به ديگران واگذاردند ، پس آنها غاصب و بر باطل نبودند ، و اين را غالب از عرفاء سنيّان