آتش زدن در شب وكشتن دزد آن را وغفلت آن مرد < شعر > رفت دزدى شب به خانهء يك بزرگ از ره پنهان درآمد همچو گرگ ( ( 357 ) ) سرفهاى بشنيد شب آن معتمد برگرفت آتشزنه كاتش زند صاحب خانه شب آوازى شنيد بر گرفت آتشزنه زد آن وحيد مىزد آتش بهر شمع افروختن تا سرِ آواز را بيند علن ( ( 358 ) ) دزد آمد در زمان پيشش نشست چون گرفتى سوخته كرديش پست ( ( 359 ) ) مىنهاد آنجا سرِ انگشت را تا شود استارهء آتش فنا ( ( 360 ) ) خواجه مىپنداشت كاو خود مىمرد اين نمىديد آنكه دزدش مىكشد ( ( 361 ) ) خواجه گفت اين سوخته نمناك بود مىمرد استازه از ترّيش زود ( ( 362 ) ) بسكه ظلمت بود وتاريكى به پيش مىنديد آتش كشى را نزد خويش ( ( 363 ) ) اين چنين آتش كشى اندر دلش ديدهء كافر نبيند از عمش ( ( 364 ) ) چون نمىداند دل داننده اى هست با گردنده گرداننده اى ( ( 365 ) ) چون نمىگويى كه روز وشب به خود بىخداوندى كى آيد كى رود ( ( 366 ) ) گرد معقولات مىگردى ببين اين چنين بىعقلى خود اى مهين ( ( 367 ) ) خانه با بنا بود معقولتر يا كه بىبنا بگو اى بىهنر خانهاى با اين بزرگى ووقار كى بود بىاوستادى خوب كار ( ( 368 ) ) خطَّ با كاتب بود معقولتر يا كه بىكاتب بينديش اى پسر ( ( 369 ) ) جيم گوش وعين چشم وميم فم چون بود بىكاتبى اى متهم ( ( 370 ) ) شمع روشن بىز گيراننده اى با بگيرانندهء دانندهاى ؟( ( 371 ) ) صنعت خوب از كف شلّ ضرير باشد اولى يا ز گيرايى بصير ( ( 373 ) ) پس بكن دفعش چو نمرودى به جنگ سوى او كش در هوا تير خدنگ < / شعر >