نام کتاب : الحياة ( فارسي ) نویسنده : علي حكيمي جلد : 2 صفحه : 333
اى فرزند پيامبر ! از رفتن به سفرى كه از آن سخن مىگفتى اثرى نمىبينم . امام گفت : بلى اى زهرى ! آنچه تو گمان كردى نبود . بلكه مقصود من سفر مرگ بود ، و من براى آن آماده مىشدم . آمادگى براى مرگ يكى به دورى گزيدن از حرام است ، و يكى به بخشيدن مال و نيكوكارى . 3 - الامام الصادق « ع » - عن معلَّى بن خنيس قال : خرج ابو عبد الله « ع » في ليلة قد رشّت ، و هو يريد ظلَّة بني ساعدة ؛ فاتّبعته فاذا هو قد سقط منه شيء ، فقال : « بسم الله ، اللهم ردّه علينا ! » ، قال : فأتيته فسلَّمت عليه فقال : « انت معلَّى ؟ » قلت : نعم ، جعلت فداك ! فقال لي : « التمس بيدك فما وجدت من شيء فادفعه إليّ ! » ، فاذا أنا بخبز منتشر ( منتثر ) كثير ، فجعلت أدفع اليه ما وجدته ، فإذا أنا بجراب - أعجز عن حمله - من خبز ، فقلت : جعلت فداك ! أحمله على رأسي ، فقال : « لا ، أنا أولى به منك ، و لكن امض معي ! » . قال : فأتينا ظلَّة بني ساعدة ، فاذا نحن بقوم نيام ، فجعل يدسّ الرّغيف و الرغيفين حتى أتى على آخرهم ، ثمّ انصرفنا . . [1] امام صادق « ع » - معلَّى بن خنيس گويد : امام صادق « ع » ، در شبى بارانى ، به قصد رفتن به ظلَّه ( سايبان ) بنى ساعده از خانه بيرون آمد . من از پى او روانه شدم كه ناگهان چيزى از او افتاد و او گفت : « بسم الله ، خدايا آن را به من بازگردان ! » ، پس نزديك شدم و سلام كردم ، گفت : تو معلَّى هستى ؟ گفتم : آرى ، قربان تو شوم . گفت : « با دستانت جستجو كن و هر چه را كه يافتى به من بده » . در ضمن جستجو نانهاى پراكندهء فراوان يافتم ، و هر چه را كه مىجستم به او مىدادم ، ناگهان به انبانى از نان برخوردم كه از بردن آن ناتوان بودم ، به همين جهت گفتم : فدايت شوم ، آن را بر روى سر من بگذار . او گفت : « نه ، من به بردن آن سزاوارترم از تو ، ولى همراه من بيا » . پس رفتيم تا به ظلَّهء بنى ساعده رسيديم و مردمى را در خواب ديديم . او نانها را