گردد و هم برهان لم بود و سبب بعيد يا سبب ناقص چون واضح بود برهان را از لميت بيرون نبرد اما سبب غير واضح و اگر چه وضع او در حد اوسط نوعى از قياس بود اما در برهان لم واقع نبود مثلا گوئيم اين موجود ناطق است پس انسان است چه ناطق علت انسان بودن اين موجود به شرط حيوانيت اوست از بهر آنك اگر از مفارقات باشد اقتضاء انسانيت او نكند چنانك بعد از اين گفته شود پس فقدان شرط اقتضاء نقصان علت و عدم وضوح او مىكند و خروج قياس از آنك برهانى باشد هم از اين جهت است و بايد كه سبب در برهان لم با آنك واضح و كامل بود يعنى مستلزم وجود مسبب دايم بود تا حكم كه معلول او باشد يقينى دايم بود چه اگر علت او خاص بود بوقتى تعلق يقين بان حكم مقصور بود بر آن زمان چنانك در مثال كسوف گفته آمد و چون معلوم شده است كه هر حكم كه آن را علتى بود بيانش بى وضع علت يقينى نبود پس هر حكم كه ببرهان لم بيان توان كرد بيانش ببرهان ان يقينى نبود مثالش از بياض و خثورت بول در تب لازم معلوم نشود كه مريض در معرض سرسام است تا علت آن دو معلول و وجه تعلق يكى به ديگرى معلوم نشود و همچنين استدارت زمين در علم هيئت بانيت اثبات كنند و در علم طبيعى بلميت و آنچه در هيات گويند بيش از آن فايده ندهد كه زمين را در وقت احساس باحوال او مستدير يابند اما آنك هميشه مستدير بود معلوم نشود پس حكم يقينى دائم فائده ندهد اما در طبيعى معلوم شود كه طبيعت زمين از جهت بساطت اقتضاء استدارت او كند و اين حكم يقينى دائم بود بدوام وجود اين طبيعت و به اين بيان معلوم شد كه براهين علم