باشد كه موضوع او معدول بود و گاه بود كه محمول او معدول بود مثال اول نا متناهى معقول است و مثال دوم حوادث نا متناهى است و باشد كه هر دو معدول باشد چنانك گوئيم نا متناهى نا متوهم است و موجبه معدوليه كه محمولش معدول باشد در معنى بسالبه بسيطه نزديك باشد چنانك زيد نادان است و زيد دانا نيست پس به اين سبب بحث در اين نوع معدوليه بيشتر رود و چون اطلاق كنند و گويند معدوليه از آن متعارف اين نوع فهم كنند و معدوليه الموضوع را مقيد كنند بموضوع و گاه بود كه لفظى محصل بازاء معدول بنهند مانند جاهل بازاء نادان و كور بازاء نا بينا و آن را عدمى خوانند و قضيه را كه در وى لفظى عدمى باشد عدميه خوانند و بهرى گويند عدمى اخس المتقابلين باشد آنجا كه هر دو متقابل موجود باشد مانند بخل و جبن و حقد و شرارت و باشد كه عدمى بر عدم چيزى اطلاق كنند در موضوعى كه از شان آن موضوع وجود آن چيز بود مانند عدمى و سكون و ظلمت يعنى عدم ملكه و در معدوليه هم بعضى منطقيان گفته اند كه دلالت او مانند دلالت عدميه است بر عدم ملكه يا بر اخس المتقابلين و بعضى گفته اند دلالت او عامتر است مثلا نا بينا گويند كسى را كه بينايى او از شان شخص او بود مانند اعمى يا از شان نوع او بود مانند اكمه يا از شان جنس او مانند كور موش و كژدم و ديوار را كه نه از شان او و نوع و جنس اوست نا بينا نگويند و اين بحثها لغوى است نه منطقى و بحث منطقى در اين موضع آنست كه فرق ميان موجبه معدوليه و سالبه بسيطه از روى لفظ آنست كه در معدوليه حرف سلب جزوى از محمول است و ربط بر محمولى كه سلب جزو اوست بايجاب در آمده است و به اين سبب قضيه موجبه است و در سالبه حرف سلب بر ربط در آمده است و رفع ربط كرده چنانك گفته ايم و از روى معنى آنك در موجبه