< شعر > اگر گويد در آتش در فكن رخت بيندازى و منّت دانى از بخت مگو نتوان دوباره زندگانى كه گر عشقت مدد بخشد توانى زليخا را چو پيرى ناتوان كرد گلش را ، دستْ فرسودِ خزان كرد ز چشمش روشنايى برد ايّام نهادش پلكها بر هم چو بادام كمان بشكستش ابروى كمان دار خدنگ انداز غمزه ، بردش از كار لبش را خشك شد سرچشمهء نوش به كلَّى نوش خندش شد فراموش در آن پيرى كه صد غم حاصلش بود همان اندوه يوسف در دلش بود سر مويى ز عشق او نمىكاست به جز يوسف نمىگفت و نمىخواست كمال عشق در وى كارگر شد نهال آرزوىِ او ثمر شد به دو نو گشت ايّام جوانى مثنّى كرد دور زندگانى به مرد آن كه دادِ بندگى داد دوباره عشق او را زندگى داد اگر مىبايدت عمر دوباره مكن پيوند عمر از عشق پاره < / شعر >