كه « المَجازُ قَنْطَرةُ الحَقيقة » چه ، عاشق مجازى كه خواهد حقيقى شود از يك جا بايد دل كنده شود . زيرا كه دل از مواضع متفرقه ، به واسطهء عشق مجازى بركنده به خلاف غير او كه دل از هزار جا بايدش برداشت ؛ و اين معناى « المجاز قنطرة الحقيقة » بود كه گفته شد نه ترغيب بر عشق مجازى . چه ، عشق مجازى مرضى است سوداوى مذموم ، چنان كه گذشت . حافظ قدس سره < شعر > هرگز نميرد آنكه دلش زنده شد به عشق ثبت است بر جريدهء عالم دوام ما < / شعر > رباعى < شعر > واثق غم دوست مىپرستم دارد كيفيّت نام دوست مستم دارد پا كوفتن و دست زدن از من نيست عشق است كه ره به پا و دستم دارد < / شعر > رباعى ( سحابى قدس سره ) < شعر > بر هر چه رسى جز به وى اقرار مكن كان قوّت و حول اوست انكار مكن اين جزو جدا مدان از آن كلّ ، زنهار چون عضو ز تن بريده ، مردار مكن < / شعر > لمؤلفه < شعر > يكى صد نمايى ، چو از خود برايى شود خوشه چون دانه از گل بر آيد < / شعر > مثنوى وحشى < شعر > چه باشد كار عشق و عشقبازى ز لوث آرزو گشتن نمازى عنان خون به دست عشق دادن غرضها را همه يكسو نهادن < / شعر >