حاصل كاينات بجز محبّت معشوق ازل دست افشان . بِناميزد ! [1] روحى است در هيكل جسم محسوس ، و مرغ جانش به ياد لقاى ديدار در قفس قالب محبوس . لمؤلَّفه < شعر > من كجا و مدح آن عالى جناب كى تواند ذرّه وصف آفتاب من ندانم جسم يا جان است او عقل اينجا طرفه حيران است او حل اشكالات اوضاع جهان پيش او روشن چون خُور [2] در آسمان تا قدم زد در ره فقر و فنا شد بديهى پيش او اشكالها او نتيجهء خويشتن را تا كه ديد منّت از صغرى و كبرى كى كشيد نام ايزد از چنين فرخنده اى حبّذا از شيوه اتاى مردهى چون سويدا در دل اهل فنا از عرب هم از عجم خوش كرده جا بار لفظ از دوش او برداشتند در جهان معنى او را داشتند از جهان نفس و نفسانى گذشت راه مشكل را چه آسان در نَوَشْت خطَّهء ايران ز سرتاپاى او شد بهشت از فيض بهجت زاى او سعى مشكورش زدوده بى گمان صندل كفر از جبين هنديان پيش او شاه و گدا يكسان بود همّت والاى او زين سان بود كرده در هر علم تصنيفى شگرف مدّعى را نيست در اين حرف حرف محفل دانشوران پر نور از و بزم عاشق پيشه گان پر شور ازو مدرس جسمانيان را خرده بين در صف روحانيان بالا نشين < / شعر >
[1] بِناميزد : به نام ايزد ، به معناى چشم بدور و چشم زخم مباد به كار برده مىشود . سنايى گويد : چونت آراست اى غلام ايزد چم بد دور و بناميزد [2] خُور : خورشيد .