زهى مبرّايى از درك اوهام كه اگر هزار هزار سال خِرَدِ خُرده بين در پس زانوىِ فكرت نشيند و طاير دانشورى را در فضاى جبروت و ساحت لاهوتش به پرواز درآورد به غير از شاخسار حيرانى و سرگردانى جايى ديگر ننشيند . و خهى [1] معرّايى از حيّز افهام كه احياناً اگر قرنهاى بيشمار مانى نژادان ارژنگى آيين اراده نمايند كه به قلمِ انديشه ورى در كارگاه خيال چون موى ميان نازك نهالان خَلُّخى [2] نهاد باريك بينى نمايند به غير از آنكه مانند نقش ديبا سرِ انگشتِ حيرت از راه عجز به دندانِ فكرت گرفته ، صورتى در آيينهء خانهء خاطرشان كسى جلوه گر نبيند . بيت < شعر > هر چه بر هم چيده دست عقل و حس و درك و فهم كبريايش سنگ بطلان اندر آن انداخته [3] < / شعر > چه سرايم در وصف معشوقى كه به غير از عاشقان شطَّاح [4] ، و قَلاشان [5] هستى سوزِ فوز و فلاح ، احَدى كيفيت جلوه هاىِ پى در پى ، و چاشنى ناوَك [6] دلدوز عشوه هاى وى در نيافته . و چه نمايم از فرخنده محبوبى كه در بَدْو فطرت سرمستان خُمكدهء الَسْت
[1] خهى : خوشا ، مرحبا ، كلمهء تحسين . [2] خَلُّخى : منسوب به خَلُّخ ؛ خَلُّخ ، شهر بزرگى است در خطاى كه مشك خوب از آنجا آورند و خوبان را بدانجا نسبت كنند چه مردمان آنجا در جمال و حسن ضرب المثلاند . [3] در كشكول شيخ بهايى ، ج 3 ، ص 174 چنين ضبط شده است : هر چه آن پيشم نهاده دست عقل و حس و و هم كبريايش سنگ بطلان اندر آن انداخته [4] شطَّاح : كسى كه شطحيات خواند و آن سخنانى است كه ظاهرش خلاف شرع باشد و عرفاى كامل در شدّت وجد و حال آنها را بر زبان رانند . [5] قلَّاش : خراباتى . [6] ناوك : تير كوچك .