* ( وَلا تَقْتُلُوا النَّفْسَ الَّتِي حَرَّمَ الله إِلَّا بِالْحَقِّ ذلِكُمْ وَصَّاكُمْ بِه لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ وَلا تَقْرَبُوا مالَ الْيَتِيمِ إِلَّا بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ حَتَّى يَبْلُغَ أَشُدَّه . وَأَوْفُوا الْكَيْلَ وَالْمِيزانَ بِالْقِسْطِ لا نُكَلِّفُ نَفْساً إِلَّا وُسْعَها . وَإِذا قُلْتُمْ فَاعْدِلُوا وَلَوْ كانَ ذا قُرْبى وَبِعَهْدِ الله أَوْفُوا ذلِكُمْ وَصَّاكُمْ بِه لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ ) * [1] اسعد پس از شنيدن اين آيات و كلمات ، شهادتين بر زبان راند و ذكوان را هم به اسلام خواند و از آن پس شرح حال و منظور از مسافرت خود را به پيغمبر ( ص ) گفت و درخواست كرد كه پيغمبر ( ص ) براى تعليم قرآن و دعوت و تبليغ مردم مدينه به اسلام كسى را با ايشان به مدينه گسيل دارد . پيغمبر ( ص ) مصعب بن عمير را ( كه جوانى نورس و نزد پدر و مادر خود پيش از قبول اسلام محبوب و محترم و بر ديگر فرزندانشان مقدم بود و پس از پذيرفتن اسلام او را سخت خوار داشته و آزار مىرساندند و در واقعهء شعب با پيغمبر ( ص ) بود و رنج و سختى مىديد ) فرمود با ايشان به مدينه رود . چون به مدينه وارد شدند اين خبر شيوع يافت و از هر قبيله يك مرد و دو مرد به اسلام در مىآمدند . مصعب در محلهء سعد بن معاذ كه از رؤساء و اشراف قبيلهء اوس مىبود بر سر چاهى مىنشست و جوانان قبيله بگرد او فراهم مىآمدند و او به آواز خوش قرآن تلاوت مىكرد ( از اين رو به نام « مقرى » مشهور شد ) و آنان را شيفتهء حلاوت و طلاوت آن مىساخت . سعد بن معاذ بن اسيد بن حضير كه يكى از اشراف قوم بود بفرمود نزد اين جوان قرشى كه تازه آمده و جوانان ما را فاسد مىكند برو و او را از اين كار باز دار . اسيد بدانجا رفت و او را نهى كرد مصعب گفت : آيا ممكن است بنشينى و بشنوى