نام کتاب : توضيح المسائل ( فارسي ) نویسنده : الشيخ وحيد الخراساني جلد : 1 صفحه : 164
شدند ، ساعتى بر زمين نشست متأسف و محزون ، و از مفارقت آنها گريه مى كرد ، بعد به سامرا آمد ، مردم دور او را گرفتند ، گفتند : چرا چهره ات متغير است ؟ گفت : شما سواره هايى را كه از شهر خارج شدند شناختيد كه بودند ؟ گفتند : آنان افراد شريفى هستند كه گوسفند دارند ، گفت : آنها امام و اصحاب او بودند ، و امام دست بر مرض من كشيد . چون جاى زخم را ديدند كه اثرى از آن نمانده ، جامه هايش را پاره كردند ، خبر به خليفه رسيد ، ناظرى فرستاد ، كه از حال او تحقيق كند . اسماعيل شب را در خزانه گذراند ، و بعد از نماز صبح با مردم از سامرا بيرون رفت ، مردم با او وداع كردند و او حركت كرد تا رسيد به قنطره ء عتيقه ، ديد مردم ازدحام كردند و از هر كس كه وارد مى شود ، اسم و نسبش را مى پرسند ، و چون او را شناختند به نشانه هايى كه داشتند ، جامه هايش را پاره كردند و به تبرك بردند . ناظر به بغداد قضيه را نوشت ، وزير يكى از رفقاى اسماعيل را به نام رضى الدين طلب كرد تا از صحت خبر تحقيق كند ، چون آن شخص به اسماعيل رسيد و پاى او را ديد و اثرى از آن زخم نديد غش كرد ، و چون به خود آمد اسماعيل را نزد وزير برد ، وزير اطبايى را كه معالج او بودند خواست ، و چون او را معاينه كردند و اثرى نديدند گفتند : اين كار مسيح است ، وزير گفت : ما مى دانيم كار كيست . وزير او را نزد خليفه برد ، خليفه از او قصه را سؤال كرد ، وقتى ماجرا را حكايت كرد ، خليفه هزار دنيار به او داد ، اسماعيل گفت : من جسارت آن را ندارم كه يك ذره از آن بگيرم ، خليفه گفت : از كه مى ترسى ؟ گفت : از آن كه اين رفتار را با من كرد ، او به من گفت : از أبى جعفر چيزى نگير ، پس خليفه گريه كرد . على بن عيسى گفت : كه من اين قصه را براى جماعتى نقل مى كردم ، و شمس الدين پسر اسماعيل در مجلس حاضر بود و من او را نمى شناختم ، گفت : من پسر او هستم ، پس از او پرسيدم كه ران پدرت را در حالى كه مجروح بود ديدى ؟ گفت : من در آن وقت بچه بودم ، و لكن قصه را از پدر و مادرم و
164
نام کتاب : توضيح المسائل ( فارسي ) نویسنده : الشيخ وحيد الخراساني جلد : 1 صفحه : 164