نام کتاب : الخصال ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 149
امير المؤمنين گفت : من به تنهايى نزد آنها مىروم ، اجازه بده لباسم را بپوشم ، پيامبر خدا ( ص ) فرمود : اين لباس من و زره من و شمشير من است ، پس او را لباس و زره پوشانيد و عمامه و شمشير بر وى بست و او را سوار اسب كرد و امير المؤمنين ( ع ) بيرون رفت . سه روز بود كه جبرئيل نازل نمىشد و خبر على ( ع ) و هيچ خبرى از زمين را به او نمىداد ، پس فاطمه آمد در حالى كه حسن و حسين را در آغوش داشت و گفت : مىترسم اين دو بچه يتيم شوند ، اشك در چشمان پيامبر خدا ( ص ) حلقه زد ، سپس فرمود : اى مردم چه كسى از على براى من خبر مىآورد كه بهشت را به او مژده مىدهم ، مردم به سبب نگرانى شديدى كه در پيامبر ديدند ، در جستجوى على پراكنده شدند و عامر بن قتاده آمد و مژده داد و در همان حال امير المؤمنين وارد شد ، در حالى كه دو اسير و يك سر و سه شتر و سه اسب همراه داشت . جبرئيل نازل شد و جريان را به پيامبر خدا خبر داد . پيامبر خدا ( ص ) به على فرمود : يا ابا الحسن ! دوست دارى كه به تو خبر بدهم از آنچه بر تو گذشت ؟ منافقان گفتند : او از يك ساعت پيش درد زايمان گرفته بود و اكنون مىخواهد خبر بدهد . پيامبر خدا ( ص ) فرمود : بلكه تو خبر بده يا ابا الحسن ، تا گواه بر اين قوم باشى . گفت : آرى يا رسول الله ، وقتى به صحرا رفتم اينان را سوار بر شتر ديدم . به من ندا دادند كه تو كيستى ؟ گفتم من على بن ابى طالب پسر عموى پيامبر خدا ( ص ) هستم . گفتند : ما براى خدا پيامبرى نمىشناسيم و فرقى نمىكند كه بر تو يا بر محمد حمله كنيم ، اين مردى كه كشته شد ، به من حمله كرد و ميان من و او ضرباتى ردّ و بدل شد و باد سرخى وزيد و من صداى تو را يا رسول الله شنيدم كه مىگفتى : يخه زرهش را پاره كردهام به شانه اش بزن ، پس من او را زدم و اثر نكرد ، سپس باد سياهى وزيد و من صداى تو را يا رسول الله شنيدم كه مىگفتى : زرهش را از رانش كنار زدم ، پس از رانش بزن و من زدم و آن را بريدم و او را انداختم و سرش را بريدم و خودش را جا گذاشتم و سرش را گرفتم . اين دو مرد به من گفتند : به ما خبر رسيده كه محمد رفيق شفيق و مهربانى است ، پس ما را نزد او ببر و در بارهء ما شتاب مكن ، اين رفيق ما با هزار سواره برابرى مىكرد . پيامبر خدا ( ص ) فرمود : صداى اول كه به گوشت رسيد صداى جبرئيل بود و صداى دوم ، صداى ميكائيل بود . يكى از آن دو مرد را پيش من آر . على او را پيش پيامبر آورد . پيامبر به او فرمود : بگو لا اله الا الله و گواهى بده كه من فرستادهء خدا
نام کتاب : الخصال ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 149