نام کتاب : الخصال ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 93
معناى اين سخن پيامبر ( ص ) پرسيدم كه فرمود : « من فرزند دو ذبيح هستم » فرمود : يعنى اسماعيل بن ابراهيم و عبد الله بن عبد المطَّلب . اما اسماعيل ، او پسر بچه بردبارى بود كه خداوند مژده او را به ابراهيم داد « و چون در كنار ابراهيم بزرگ شد به او گفت : پسرك من در خواب ديدم كه تو را ذبح مىكنم ، نظر تو چيست ؟ گفت : اى پدر آنچه را كه فرمان داده شده اى انجام بده ( و نگفت : اى پدر آنچه نظر توست انجام بده ) اگر خدا بخواهد مرا از شكيبايان خواهى يافت « پس چون ابراهيم به ذبح او تصميم گرفت ، خداوند قوچى سفيد و سياه را كه ذبح عظيم بود به جاى او فدا داد . اين قوچ در تاريكى مىخورد و در تاريكى مىآشاميد و در تاريكى نگاه مىكرد و در تاريكى راه مىرفت و در تاريكى بول مىكرد و پشكل مىانداخت و پيش از آن چهل سال در باغهاى بهشتى چريده بود و از رحم ماده اى بيرون نيامده بود ، بلكه خداوند به او گفته بود : باش و آن هم پديد آمده بود تا فداى اسماعيل گردد و هر چه در منى قربانى كنند ، تا روز قيامت فداى اسماعيل است . اين يكى از دو ذبيح بود . و اما ديگرى ، عبد المطلب از حلقه درب كعبه گرفت و از خدا خواست كه به او ده پسر بدهد و براى خدا نذر كرد كه هر گاه كه دعاى او مستجاب شد ، يكى از آنها را قربانى كند . پس چون به ده فرزند رسيد ، گفت : خداوند مرا اجابت نمود و بايد من هم به عهد خود وفا كنم . فرزندانش را وارد كعبه كرد و ميان آنها با چوبههاى تير قرعه كشيد ، قرعه به نام عبد الله پدر پيامبر خدا ( ص ) اصابت كرد و او محبوبترين فرزند عبد المطلب بود ، سپس دوباره قرعه كشى كرد ، باز قرعه به نام عبد الله افتاد ، براى بار سوم قرعه كشى كرد ، باز قرعه به نام عبد الله افتاد ، پس او را گرفت و حبس كرد و تصميم گرفت كه او را ذبح كند ، قريش جمع شدند و عبد المطلب را از اين كار باز داشتند ، زنان عبد المطلب جمع شدند و گريه و ناله كردند . دخترش عاتكه گفت : ميان خود و خدا در بارهء قتل فرزندت راه چاره اى پيدا كن ، عبد المطلب گفت : دخترم ، تو بانوى مباركى هستى ، چه چاره اى پيدا كنم ؟ عاتكه گفت : به اين چارپايان كه در صحراى حرم دارى توجه كن و ميان پسرت و شتر قرعه بكش و آن را در راه پروردگارت بده تا راضى شود . عبد المطلب فرستاد شترانش را آوردند و ده شتر از آنها را جدا كرد و قرعه كشى نمود ، باز قرعه به نام عبد الله افتاد ، او شتران را ده تا ده تا اضافه مىكرد و قرعه مىكشيد تا به صد شتر رسيد كه قرعه به نام شتران افتاد ، قريش چنان تكبيرى گفتند كه كوههاى تهامه لرزيد ، عبد المطلب گفت : نه ، بايد قرعه كشى را سه بار تكرار كنم و سه بار تكرار كرد و هر بار به نام شتران افتاد ، بار سوم زبيد و ابو طالب و برادرانش ، عبد الله را از زير پاى او كشيدند در حالى كه پوست صورتش
نام کتاب : الخصال ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 93