نام کتاب : من لا يحضره الفقيه ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 6 صفحه : 311
ماند و دخترى از او ، اين دختر گويد : پس از مرگ برادرم و مادرم آفتى در ميان گوسفندان افتاد و يكى پس از ديگرى تلف شدند ، و روزگار بر ما تنگ شد تا بحدّى كه سه روز بر من و پدرم گذشت چيزى بدست نياورديم تا سدّ جوع كنيم ، گرسنگى بر ما غلبه كرد ، پدرم مرا گفت : بيا تا بصحرا رويم شايد گياهى بدست آوريم و شكم خود را سير كنيم ، بهمراه پدر بصحرا رفتم ولى چيزى نيافتم ، پدرم از شن بالشى ساخت و سر بر آن نهاد و مهيّاى مرگ شد ، و من در روى او مىنگريستم و مىگريستم چون به حال احتضار رفته بود ، و مىگفتم اى پدر بگو من با اين تنهائى و غربت ، با جنازهء تو در اين بيابان چه كنم ، او چشم باز كرد و گفت : اى دخترم مترس كه چون من بميرم جمعى از اهل عراق بيايند و امر غسل و نماز و كفن و دفن مرا به عهده گيرند و حبيب من رسول خدا صلَّى الله عليه و آله در غزوه تبوك به من از عاقبت كارم خبر داده است . دخترم هنگامى كه من جان سپردم عبايم را بر روى من بكش و بر سر راه عراق بنشين و چون قافله اى پيدا شد نزديك رو و بگو ابو ذرّ صحابى رسول خدا صلَّى الله و عليه و آله از دنيا رفته ، كسانى خواهند آمد و امر مرا كفايت خواهند كرد ، گويد : چون روحش بعالم قدس شتافت دستورش را انجام دادم و قافله اى كه در ميان آنان مالك اشتر و عبد الله بن مسعود بودند آمدند و او را به خاك سپردند » . اى أبا ذرّ ، دست طلب بسوى مردم مگشاى ، و اگر چيزى براى تو برسد آن را بپذير . سپس پيامبر صلَّى الله عليه و آله به اصحاب خود فرمود : آيا شما را از شريرترينتان باز نگويم ؟ گفتند : چرا ، يا رسول الله . فرمود : آرى آنان كسانى هستند كه راه نمّامى را همى پويند ، و دوستان را از هم جدا ميسازند ، و از پاكان و پاكيزگان عيبجوئى ميكنند .
311
نام کتاب : من لا يحضره الفقيه ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 6 صفحه : 311