responsiveMenu
فرمت PDF شناسنامه فهرست
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
نام کتاب : كمال الدين وتمام النعمة ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق    جلد : 1  صفحه : 268


( 1 ) من مردى بودم از اهل شيراز فرزند يكى از دهقانان بزرك پيش پدر و مادر عزيز بودم در اين ميان كه با پدرم براى شركت در جشن يكى از عيدهاى زردشتى ميرفتم به يك صومعه برخوردم ( معبد نصارى ) بناگاه در آن صومعه مردى فرياد كرد اشهد * ( أَنْ لا إِله إِلَّا ) * الله و ان عيسى روح الله و ان محمدا حبيب الله وصف محمد تا مغز گوشت و خون من بجا نشست و ديگر نه خوراكى بر من گوارا بود ، نه نوشابه اى ، مادرم بمن متوجه شد گفت تو امروز چرا به آفتاب سجده نكردى من با او به گفتگو پرداختم تا خاموش شد چون بمنزل برگشتم ديدم يك كتابى در سقف اطاق آويخته بمادرم گفتم اين چه كتابى است گفت اى روزبه همين امروز كه ما از جشن عيد برگشتيم ديدم كه اين كتاب آويخته مبادا باينجا نزديك شوى اگر نزديك بروى پدرت تو را خواهد كشت گفت من خود را نگاهداشتم تا شب گذشت و پدر و مادرم خوابيدند من برخاستم و آن كتاب را بدست آوردم بناگاه اين نوشته را در آن ديدم * ( بِسْمِ الله الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ ) * . . اين عهديست از خدا براى آدم كه از پشت آدم ، پيغمبرى آفريند كه بوى محمد گويند ، باخلاق نيك دستور دهد و از پرستش بتها غدقن كند ، اى روز به تو وصى عيسى باشى باو بگراى و آئين گبران را واگذار ، من يك جيغ زدم و حالم سختتر شد ، گفت پدر و مادرم اين مطلب را دانستند و مرا گرفتند و در چاه عميقى زندانى كردند و گفتند اگر از اين راه برگشتى بسيار خوب و اگر نه تو را ميكشيم ، گفتم هر كار ميخواهيد بكنيد دوستى محمد ( ص ) از دلم بيرون نميرود ، سلمان گويد پيش از خواندن اين نامه عربى نميدانستم و از آن روز خداى عز و جل عربى را بمن فهمانيد گويد در ميان چاه ماندم و براى من هر روزى دو گرده كوچكى نان نائين ميكردند ، چون گرفتاريم طول كشيد دست بآسمان بلند كردم و گفتم پروردگارا

268

نام کتاب : كمال الدين وتمام النعمة ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق    جلد : 1  صفحه : 268
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
فرمت PDF شناسنامه فهرست