نام کتاب : كمال الدين وتمام النعمة ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 342
كرد و نشست ، و من آن روز بزرگ قومم بودم . گفت : چرا بزرگ عرب را رنگ پريده مىبينم ؟ آيا امر ناگوارى رخ داده است ؟ گفتم : آرى ، دوش در حجر اسماعيل خوابيده بودم و در خواب ديدم كه گويا درختى بر پشتم روئيد و سرش بر آسمان رسيد و شاخههايش شرق و غرب عالم را گرفت و نورى را در آن ديدم كه هفتاد مرتبه از نور خورشيد درخشانتر بود و عرب و عجم آن را سجده مىكردند و هر روز بزرگى و نورش افزون مىشد و جمعى از قريش را ديدم كه مىخواستند آن را قطع كنند و چون بدان نزديك شدند جوانى زيبا و پاكيزه آنها را گرفت و پشتشان را شكست و چشمشان را از كاسه به در آورد ، من دستم را بالا برده تا شاخهاى از آن را برگيرم كه آن جوان فرياد زد : آرام باش كه تو را از آن نصيبى نيست ، گفتم : نصيب از آن كيست در حالى كه درخت از آن من است ؟ گفت : نصيب آنهائى است كه بدان آويختهاند و بدان بازمىگردند ، من مدهوش و هراسان و رنگ پريده از خواب بيدار شدم . و من ديدم كه رنگ آن كاهن پريد و سپس گفت : اگر خوابت راست باشد از پشت تو فرزندى بيرون آيد كه مالك شرق و غرب شود و آگاهكنندهء مردمان
342
نام کتاب : كمال الدين وتمام النعمة ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 342