نام کتاب : عيون أخبار الرضا ( ع ) ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 362
كنم ، مأمون گفت : من فقطَّ به اين دليل كه قدرت تو را در بحث و مناظره مىدانستم به دنبالت فرستادم و تنها خواستهء من اين است كه او را فقطَّ در يك مورد مجاب كنى و ادلَّهء او را ردّ نمائى ، سليمان گفت : بسيار خوب ، من و او را با هم روبرو كن و ما را به هم واگذار و خود شاهد باش . مأمون كسى را نزد حضرت فرستاد و گفت : شخصى از اهل مرو - كه در مباحث كلامى در خراسان تك است و برابر ندارد - نزد ما آمده است ، اگر براى شما مانعى ندارد ، نزد ما بيائيد ، حضرت براى وضوء برخاستند و به ما فرمودند : شما زودتر برويد ، عمران صابى هم با ما بود ، حركت كرديم و به در اطاق مأمون رسيديم ، ياسر و خالد دستم را گرفتند و مرا وارد كردند ، وقتى سلام كردم مأمون گفت : برادرم ابو الحسن كجاست ؟ خداوند متعال او را حفظ فرمايد ، گفتم : وقتى ما مىآمديم مشغول پوشيدن لباس بودند ، دستور دادند ما زودتر بياييم ، سپس گفتم : يا امير المؤمنين ! عمران ، ارادتمند شما نيز در بيرون خانه است ، گفت : عمران كيست ؟ گفتم : صابى ، كه توسّط شما
362
نام کتاب : عيون أخبار الرضا ( ع ) ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 362