نام کتاب : الخصال ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 234
< شعر > چو دل دادم بمهر خوبروئى نه بينم هيچ از او غير از نكوئى < / شعر > معاوية بگفتار خود پايان داد و ابن عباس شروع بسخن كرده و پس از ستايش خدا و ثناى او گفت : اما آنچه ياد آور شدى كه مرا بخاطر خويشى با رسول اكرم دوست دارى وظيفه اى را انجام دادى كه بر تو است و هر مسلمانى كه بخدا و رسولش ايمان داشته باشد همين وظيفه را دارد زيرا دوستى خويشان رسول خدا پاداشى است كه رسول خدا در عوض دين نورانى و محكمى كه براى شما آورده از شما درخواست فرموده و خداى عز و جل در اين باره فرموده است بگو اى پيغمبر كه من پاداشى از شما انتظار ندارم بجز دوستى خويشاوندانم پس هر كس اين خواستهء رسول را انجام ندهد نوميد و خوار است و بدوزخ سرنگون خواهد گرديد و اما آنچه ياد آور شدى كه من مردى از فاميل و خاندان تو هستم هم چنان است كه گفتى و تو با اين دوستى منظورت صلهء رحم بود و بجان خودم سوگند كه تو امروز نسبت بگذشته كه ديگر جاى ملامت آن نيست بيشتر صله رحم ميكنى و اما آنچه گفتى كه پدرم با پدرت دوست بود آنهم درست است و پيش از اين شاعر در اين باره گفته است : رشته دوستى برادرم را تا زنده است با خود او و پس از مرگش با خويشان او نگاه خواهم داشت و بر كسى كه پيمان شكن باشد و بهنگام سختى همنشين من نباشد اعتمادى نخواهم نمود . و اما آنچه گفتى كه من زبان گويا و رهبر و دانشمند قريشم همهء اينها كه مرا است تو را نيز هست ولى شرافت و بزرگوارىات تو را واداشت كه مرا بر خود برترى دهى و در اين باره نيز پيش از تو شاعر گفته است : هر آن كس كه خود كريم و بزرگوار است كريمان را بر خود برترى دهد زيرا با اينكه خود مقامى والا دارد ولى درك ميكند كه كريمان شايستگى هر نوع برترى را دارند .
234
نام کتاب : الخصال ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 234