responsiveMenu
فرمت PDF شناسنامه فهرست
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
نام کتاب : الأمالي ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق    جلد : 1  صفحه : 590


بن سالم و طيار بودند و بهمراهشان هشام بن حكم كه جوانى بود خدمتش بودند ، امام ششم فرمود اى هشام عرضكرد لبيك يا ابن رسول الله فرمود برايم باز نگوئى كه با عمر بن عبيد چه كردى ؟ عرضكردم قربانت من شما را تجليل ميكنم و شرم دارم و زبانم نميگردد برابر شما سخن كنم ، فرمود چون بشما دستورى دهم بجا آوريد ، هشام گفت بمن خبر رسيد كه عمرو بن عبيد چه وضعى دارد و در مسجد بصره جلسه اى دارد و بر من گران آمد ببصره رفتم و روز جمعه بمسجد بصره در آمدم ديدم جمع فراوانى انجمن كردند و عمرو بن عبيد شمله سياهى ببر دارد و شمله اى هم بدوش انداخته و مردم از او پرسش ميكنند و من از ميان آنها راهى گشودم و رفتم جلو او زانو زدم و گفتم اى عالم من مردى غريبم ، اجازه ميدهى از تو مسأله اى بپرسيم ؟ گفت آرى ، گفتم تو چشم دارى ؟ گفت فرزند جان اين چه سؤالى است ؟ گفتم سؤال من چنين است ، گفت فرزند جانم بپرس گرچه سؤالت احمقانه است گفتم جوابم را بگو ، گفت بپرس گفتم تو چشم دارى ؟ گفت آرى گفتم با آنها چه بينى ، گفت رنگها و اشخاص را ، گفتم بينى دارى ؟ گفت آرى گفتم با آن چه كنى ؟
گفت با آن بو شنوم ، گفتم دهن دارى ؟ گفت آرى گفتم با آن چه كنى ؟ گفت مزه هر چيز را دريابم گفتم زبان دارى ؟ گفت آرى گفتم با آن چه كنى ، گفت سخن گويم گفتم گوش دارى ؟ گفت آرى گفتم با آن چه كنى ؟ گفت آوازها شنوم ، گفتم دست دارى گفت آرى گفتم با آن چه كنى ؟ گفت بكوبم ، گفتم دل دارى ؟ گفت آرى گفتم با آن چه كنى ؟ گفت با آن هر چه بر اين اعضاء وارد شود تميز دهم گفتم خود اين اعضاء تو را از دل بىنياز نكنند ؟ گفت نه گفتم چطور با اينكه همه درست

590

نام کتاب : الأمالي ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق    جلد : 1  صفحه : 590
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
فرمت PDF شناسنامه فهرست