نام کتاب : الأمالي ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 471
گفت يا على اين شتر را ميفروشى ؟ فرمود براى چه ميخواهى ؟ گفت اول غزوه اى كه پسر عمت رود از آن استفاده كنم فرمود اگر ميخواهى بىبها بتو ميدهم ، گفت بهايش همراه من است و ببها ميخرم چند آن را خريدى ؟ فرمود صد درهم اعرابى گفت من آن را صد و هفتاد درهم ميخرم على فرمود صد و هفتاد درهم را بگير و شتر را بده تا صد درهم را باعرابى بدهيم و با هفتاد درهم چيزى بخريم حسن دراهم را تحويل گرفت و شتر را تسليم داد ، على فرمايد رفتم دنبال اعرابى كه از او شتر را خريده بودم تا بهايش را باو بدهم ديدم رسول خدا ميان راه در جايى نشسته كه هرگز در آنجا نديده بودمش و چون نگاهش بمن افتاد لبخندى زد تا دندانهاى آسيايش نمايان شد على فرمود هميشه خندان و خوشرو باشيد مانند امروز فرمود اى أبو الحسن آن اعرابى را ميجوئى كه بتو شتر داد تا بها باو بدهى ؟ گفتم پدر و مادرم قربانت آرى بخدا فرمود اى أبو الحسن آنكه بتو فروخت جبرئيل بود و آنكه خريد ميكائيل و آن درهمها از نزد رب العالمين بود بخوبى خرج كن و از ندارى نترس .
471
نام کتاب : الأمالي ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 471