نام کتاب : الأمالي ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 436
كردم و كفن پوشيدم گويد تكيه داده بود برخاست نشست و گفت لا حول و لا قوة الا با لله تو را بخدا اى سليمان چند حديث در فضائل على ( ع ) دارى ؟ گفتم يا امير المؤمنين اندكى ، گفت چند ؟ گفتم ده هزار حديث و بيشتر گفت اى سليمان من يك حديث در فضائل على ( ع ) برايت بگويم كه هر چه در فضل او شنيدى فراموش كنى گويد گفتم اى امير المؤمنين بفرمائيد گفت آرى من از بنى اميه گريزان بودم و در شهرها مىگرديدم و بذكر فضائل على بمردم نزديك ميشدم و بمن خوراك و توشه ميدادند تا ببلاد شام رسيدم با يك عباى پاره كه جز آن جامه اى نداشتم اقامه نماز را شنيدم و من گرسنه بودم بمسجد رفتم نماز بخوانم و در دل داشتم كه از مردم شامى بخواهم چون امام سلام نماز گفت دو كودك بمسجد آمدند و امام متوجه آنها شد و گفت مرحبا بشما و هم نام شما جوانى پهلويم نشسته بود باو گفتم اى جوان اين دو كودك چه نسبتى با شيخ دارند گفت او جد آنها است و در اين شهر جز اين شيخ دوستدار على نيست از اين رو نام يكى از اين دو را حسن نهاده و ديگرى را حسين ، من از شادى برخاستم و بآن شيخ گفتم ، ميخواهى حديثى بگويم كه چشمت روشن شود ؟ گفت اگر چشمم را روشن كنى چشمت را روشن كنم گفتم پدرم از پدرش از جدش بمن باز گفت كه ما نزد رسول خدا ( ص ) نشسته بودم و فاطمه ( ع ) گريان آمد پيغمبر فرمود فاطمه ، چرا گريه ميكنى ؟
436
نام کتاب : الأمالي ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 436