نام کتاب : الأمالي ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 331
جوان شبى ميان گورستان رفت و بعبد الله خبر دادند و او بيرون شد تا كار او را رسد در گوشه اى كه جوان او را نديدى ايستاد و باو نگاه ميكرد آن جوان در گورى كند خوابيد و فرياد كشيد واى بر من گاهى كك تنها در لحد خفتم و زمين زير بالينم بسخن آيد و گويد خوش نيامدى و اهل نباشى من تو را در پشت خود دشمن ميداشتم واى كه در دل من در آمدى واى بر من گاهى كك بانبياء بنگرم ايستادهاند و فرشتگان در صفند كى فرداى قيامت مرا از عدل تو ميرهاند و از ستمكشان نجات ميدهد و از شكنجه دوزخ پناه ميدهد ، نافرمانى كردم كسى را كه نبايد نافرمانيش كرد هر بار ديگر با پروردگارم عهد بستم و از ناراستى و بىوفائى شكستم اين سخن را تكرار ميكرد و ميگريست چون از گور برآمد ابن عباس خود را باو رسانيد و او را در آغوش كشيد و گفت چه خوب گوركنى باشى چه خوب گناهان و خطاها را از گور در آرى سپس از هم جدا شدند . 12 - رسول خدا ( ص ) فرمود روز قيامت جار كشند زين العابدين كجا است ؟ گويا مينگرم فرزندم على بن حسين بن على بن ابى طالب را كه ميان صفها راه ميرود . 13 - رسول خدا ( ص ) فرمود يا على تو برادر منى و من برادر تو من براى نبوت بر گزيدهام و تو
331
نام کتاب : الأمالي ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 331