نام کتاب : الأمالي ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 297
براى گوسفندان خود بود آوازى شنيد و ناگاه مردى را ديد بطول دوازده وجب كه ايستاده نماز ميخواند باو گفت اى بنده خدا براى كه نماز ميخوانى ؟ گفت براى خداى آسمان ، ابراهيم گفت از قوم تو ديگرى مانده ؟ گفت نه ، گفت از كجا غذا ميخورى ؟ گفت در تابستان ميوه اين درخت مىچينم و در زمستان ميخورم ، گفت منزلت كجا است بكوهى اشاره كرد ، ابراهيم گفت مرا با خودت ميبرى تا امشب را با تو بگذرانم گفت جلو من آبى است كه نميشود در آن فروشد ، گفت خودت چه ميكنى ؟ گفت من روى آن راه ميروم ، فرمود مرا با خود ببر شايد خدا آنچه را بتو روزى كرده بمن روزى كند . گويد عابد دستش را گرفت و باهم رفتند تا بآبى رسيدند و بر آن راه رفت ، ابراهيم با او رفت تا بمنزل رسيدند ابراهيم باو گفت كدام روزها بزرگتر است ؟ عابد گفت روز جزا كه مردم از هم بازخواست كنند فرمود مىآئى دست برداريم بدرگاه خدا دعا كنيم كه ما را از شر آن روز آسوده دارد ، گفت بدعوت مرا چه كنى بخدا من سى سال است بدرگاه خدا دعائى كنم و اجابت نشده ، گفت بتو آگاهى بدهم كه چرا دعايت حبس شده ؟ گفت چرا ، فرمود براستى خدا چون بنده اى را دوست دارد دعايش را نگهدارد تا با او راز گويد و از او خواهش كند و از او بجويد و چون بنده اى را دشمن دارد زود دعايش را مستجاب كند يا بدلش نوميدى نهد سپس باو گفت چه دعائى ميكردى ؟ گفت گله گوسفندى بمن گذشت و پسرى با آن بود و گيسوانى داشت گفتم اى پسر اين گوسفندها
297
نام کتاب : الأمالي ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 297